زمینی که
این همه خون خورده است
باید هندوانه شب یلداش
این چنین
سرخ باشد فرمانده !
« سابیر هاکا»
کارگری شغل شرافتمندانه ای است
انسان نان بازوهایش را میخورد
هرچند خیلی وقتها
گرسنه ماندهام
دروغ و ناسزا شنیدهام
بیکار بودهام
اما هرگز حاضر نیستم
در ساختمانی کار کنم که قرار است
روزی بر سر در آن بنویسند:
زندان مرکزی .
« سابیر هاکا»
اگر روزی بمیرم
تمام کتاب هایی را که دوست دارم
با خودم خواهم برد .
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم
دراز می کشم
سیگاری روشن می کنم
وبرای همه دخترانی که دوست داشتم آغوششان بکشم
گریه می کنم
اما درون هر لذت،ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه
صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگویید:
بلند شو سابیر باید برویم سر کار!
(( سابیر هاکا ))