نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من
رفتم ، رفتی ، رفت . . .
و سکوتی سرسخت
همه جا را پر کرد
سردی ِ احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفت و رفت
و من اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
و حضورش در من
اشک من جاری شد
صرف ِ فعل ِ رفتن
و معلم آرام
روی دفترم نوشت:
تلخ ترین فعل جهان است رفتن
« سید محمد موسوی بهرام آبادی»