وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

درد های زیر لب، خاموش!

میخانه های شهر را سیل برده


ولی میخانه جای اشک ریختن نبود ای دلبر


آرامی شب خواب از چشمانم گرفته


خلوت شامگاهان جای هیاهوی خاطره هاست ای دلبر


اندوه  شعر های زیادی دفن شده زیر لب هایم


مهر لب، خود داد می زند تلخی درد را ای دلبر


و من هنوز هم صدایت میزنم، گاهی اسمت را


آفاق با سکوت پاسخ می دهند ای دلبر


در  بیابان انتظار، عقربه ها گاهی بر عکس می چرخند


در خشکسالی زمان ، دانه های شقایق هم می میرند ای دلبر


پس مرا به دستان سرد زمان نسپار که هر روز


شب ترانه می خواند ، با صدای جان دادنم ای دلبر


 « مهرداد خالدی» 

دور از تو...

دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی‌حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش‌فام کو؟
وآن مایهٔ آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم
 « رهی معیری» 

از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم...

از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم

از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم

در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم

وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم

بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی

تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم

گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج

چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم

چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک

اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم

ما را چو بجویید بر دوست بجویید

کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم

تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم

در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم

چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها

ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم

شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه

زهری که همه خلق چشیدند چشیدیم

آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب

چون ماهی بی‌آب بر این خاک طپیدیم

چون جوی شد این چشم ز بی‌آبی آن جوی

تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم

چون صبر فرج آمد و بی‌صبر حرج بود

خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم

 « مولانا» 

افسوس...

یار من با دگران یار شد... افسوس افسوس!
رفت و هم‌ صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!

سال‌ها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!

آن که چون روز، شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!

آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دل آزار شد، افسوس افسوس!

گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی!
عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!

آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم-
ناگه از دست به یک بار شد،افسوس افسوس!

مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!
 « هلالی‌جغتایی» 

بر سر آتش تو سوختم و دود نکردم...

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر

آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گرچه آن لعل لبت عیسی رنجوران‌ست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک‌سود نکرد

هین خمش باش که گنجی‌ست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
  « مولانا» 

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

نه قوتی که توانم کناره‌ جُستن از او

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم

نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست

جفای دوست، زنم گر نه مردوار کشم!

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

ضرورت است که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

 « سعدی» 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما


ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما


هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما


چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما


ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما


گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما


مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما


ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما


حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما


دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما


«حافظ»

روی امیدم ز رنج عشق سیاهست

روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست

زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست

روی چو ماه تو گرچه مایهٔ نور است

موی سیاه تو گرچه اصل گناهست

شاه بتانی و عاشقانت سپاهند

ماه زمینی و آسمانت کلاهست

رسم چنانست که ماه راه نماید

چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست

موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست

روی امیدم ز رنج عشق سیاهست

حال تو ای ماه روی چیست که باری

دور ز روی تو حال بنده تباهست

 « سنایی» 

رفتن، تلخ ترین فعل جهان...

نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را

و شروع کردم من

رفتم ، رفتی ، رفت . . .

و سکوتی سرسخت

همه جا را پر کرد

سردی ِ احساسش

فاصله را رو کرد

آری رفت و رفت

و من اکنون تنها

مانده ام در اینجا

شادی ام غارت شد

من شکستم در خود

سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسمانی تر شد

اشک من جاری شد

صرف ِ فعل ِ رفتن
بین غم ها گم شد
و معلم آرام

روی دفترم نوشت:


تلخ ترین فعل جهان است رفتن



 « سید محمد موسوی بهرام آبادی» 

کارگری...

کارگری شغل شرافتمندانه‌ ای است


انسان نان بازوهایش را می‌خورد


هرچند خیلی وقت‌ها


گرسنه مانده‌ام


دروغ و ناسزا شنیده‌ام


بیکار بوده‌ام


اما هرگز حاضر نیستم


در ساختمانی کار کنم که قرار است


روزی بر سر در آن بنویسند:


زندان مرکزی .


 « سابیر هاکا» 

غم که می آید...

غم که می‌آید در و دیوار ، شاعر می‌شود


در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی


خط‌کش و نقاله و پرگار ، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی ؟


حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم


از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت ؟


تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود !


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم


از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

 « نجمه زارع» 



وای از این شعر....

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی

که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم؟

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدایْ غمگینم

ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی

که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم

چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به

شب فراق منه شمعْ پیش بالینم

ضرورت است که عهد وفا به سر برمت

و گر جفا به سر آید هزار چندینم

نه هاونم که بنالم به کوفتی از یار

چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم

بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان

به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم

چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم

چو لاله لال بکردی زبان تحسینم

مرا پلنگ به سرپنجه اِی نگار نکشت

تو می‌کشی به سر پنجهٔ نگارینم

چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ

برفت در همه آفاق بوی مُشکینم

هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی

چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم

 « سعدی...» 

خوش تر از نقش تو در عالم نیود...

قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دلِ بی‌رحمِ تو تقصیر نبود

منِ دیوانه چو زلفِ تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقهٔ زنجیر نبود

یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟

که در او آهِ مرا قُوَّتِ تأثیر نبود

سر ز حسرت به درِ میکده‌ها بَرکردم

چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین‌تر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست

خوش‌تر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کویِ تو رَسَم

حاصلم دوش به جز نالهٔ شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دستِ تو تدبیر نبود

آیتی بود عذابْ اَنْدُهِ حافظ بی تو

که بَرِ هیچ کَسَش حاجتِ تفسیر نبود

 « حافظ» 

که بسیار خسته ام...

از زندگی، از این همه تکرار خسته‌ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده‌ام زِ ماه

امشب دگر زِ هر که و هر کار خسته‌ام

 

دل خسته سوی خانه تن خسته می‌کشم

آخ ... کزین حصار دل آزار خسته‌ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

از خود که بی‌شکیبم و بی‌یار خسته‌ام

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی‌امید...

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

  « محمد علی بهمنی» 

با همه دیوانگی ، در زیر باران می روم

‌از سر کویت ببین با چشم گریان می روم
دست هایت را بده ، دارم پریشان می روم

حالمان خوش بود اما ، باز هم تنها شدم
جان جانانم تو بودی،بی سر و جان میروم

خلوتی بود و صفای بین مان ، اما چه سود
ساختن ارزانی ات ، هر چند ویران میروم

مثل یک دیوانه راهی می شوم یاد تورا
با همه دیوانگی ، در زیر باران می روم
 « یوسف حمزه» 

زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد...

ما را دو روزه دوری دیدار می‌کشد

زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو

خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض

عشاق را مفارقت یار می‌کشد

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد

اول جفا کشان وفادار می‌کشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست

ما را هزار بار نه یک بار می‌کشد

 « وحشی بافقی» 

که من غم دارم امشب...

بنال ای نی که من غم دارم امشب

نه دلسوز و نه همدم دارم امشب


دلم زخم است از دست غم یار

هم از غم چشم مرهم دارم امشب


همه چیزم زیادی میکند، حیف!

که یار از این میان کم دارم امشب


چو عصری آمد از در ، گفتم ای دل

همه عیشی فراهم دارم امشب


ندانستم که بوم شام رنگین

به بام روز ، خرم دارم امشب


برفت و کوره ام در سینه افروخت

ببین آه دمادم دارم امشب


به دل جشن عروسی وعده کردم

ندانستم که ماتم دارم امشب


درآمد یار و گفتم دم گرفتی

دمم رفت و همه غم دارم امشب


به امیدی که گل تا صبحدم هست

به مژگان اشک شبنم دارم امشب


مگر آبستن عیسی است طبعم

که در دل، بار مریم دارم امشب


سر دل کندن از لعل نگارین

عجب نقشی به خاتم دارم امشب


اگر روئین تنی باشم به همت

غمی همتای رستم دارم امشب


غم دل با که گویم شهریارا

که محرومش ز محرم دارم امشب

 « شهریار» 

هزار نامه به خون جگر سیه کردم

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی

به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز

ضرورتست که از دیگران فرو بندی

اگر به تیغ تو را می‌توان برید از دوست

حدیث عشق رها کن، که سست‌پیوندی

و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین

که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی

هزار نامه به خون جگر سیه کردم

هنوز قاصرم از شرح آرزومندی

بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم

به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی

ز بندگی به جفایی چگونه برگردم؟

که گر به تیغ زنی هم چنان خداوندی

به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی

هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل

اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی

 « اوحدی» 

هر چه خواهی کن...

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد

بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی

تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر

کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی

هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد

بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی

سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد

تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

 « سعدی» 

نکند بد بشود آخر این...

شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟


گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟ »




شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟


بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟




شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟



نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟




شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟


گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟




شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟


که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟




به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی


به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی




شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد ؟


گره ات کور شود غم به روانت برسد ؟




که روی دیدن ِ او تا که کمی شاد شوی


بروی در بغلش تا که تو آباد شوی




که بگوید که تو تعریف ِ همان عشق ِ منی


بروی یا نروی هر چه شود جان ِ منی




گره ات باز کُنَد تا که تو بینا بشوی


که غمت باز شود تا که تو معنا بشوی




شده اما تو نبودی شده اما که چه دیر


گره ای کور شدم تا که شدی یک دل ِ پیر




: « همه در خواب ولی عشق ِ تو بیدار بِماند


همه پل های دلم بی تو چو دیوار بِماند




من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی


همه عاشق شدنم رفت تو منظور ِ منی




که تو رفتی و دلم بی تو همان سنگ شدُ


همه این عشق رَوَد تا که دلم جنگ شدُ




نکند بد بشود آخر ِ این قِصه ی بد


نکند تلخ شود آخر ِ این غُصه ی بد »




''احمد طیبی''