پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادارترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
« وحشی بافقی»
دلواپسم که بر لبت امروز نام کیست
گوشت به نغمه که و چشمت به جام کیست
تصویر شاهبیت درخشان چشم تو
ای عشق! مطلع غزل ناتمام کیست
گودال آب و عکس تو ای ماه! ای دریغ
زیبایی حلال تو امشب حرام کیست
من بوی گل شنیدهام از باد هرزهگرد
جز من شمیم پیرهنت در مشام کیست
من آه، من ملال، من افسوس، من دریغ
از دیگران بپرس که دنیا به کام کیست
« فاضل نظری»
مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالَم از نالهٔ عُشّاق مبادا خالی
که خوشآهنگ و فرحبخش هوایی دارد
پیر دُردیکَش ما گرچه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرست
تا هواخواهِ تو شد فَرِّ هُمایی دارد
از عدالت نَبُوَد دور گَرَش پُرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند
دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بتِ ترسابچهٔ بادهپرست
شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاهنشین فاتحه خواند
وز زبان تو تمنای دعایی دارد
« حافظ»
هستیام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم
باخبر باش که بعد از تو چه آمد به سرم
در قضاوت همه حق را به تو دادند ولی
نکته اینجاست که من رازنگهدارترم
گرچه آزردیام ای دوست محال است که من
چون تو از دوست به بیگانه شکایت ببرم
راه بر گریه من بسته غرورم، ای عشق
کاش با تیغ تو بر خاک بیفتد سپرم
من که یک عمر به حقم نرسیدم ای دوست!
باشد ! از خیر رسیدن به تو هم میگذرم...
« احسانانصاری »
شاخهای خشکید و از چنگ شکوفایی گریخت
خوشبهحال هرکه از غمهای دنیایی گریخت
همنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریخت
بیوفایی شد جواب مهربانی، حیف شد
خواستی از پای آهو بند بگشایی گریخت
هرکه حسنی داشت راهش را زلیخایی گرفت
ماهرویی کو که از تاوان زیبایی گریخت
رود روزی از خودش پرسید هجرت تا کجا؟
بعد شد مرداب و از بیهودهپیمایی گریخت
با طناب مرگ بیرون آمد از گودال عمر
ماهی دلمرده از تنگ تماشایی گریخت
« فاضل نظری»
ببخشای ای عشق!
ببخشای بر من
اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آیین احساس و آواز گنجشک
نفس های سبزینه را حس نکردم!
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
چرا در شب یک حضور و حماسه
که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت،
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ،
جوشید و پیوست با خون خورشید!
ببخشای ای عشق،
ببخشای بر من
اگر ریشه در خویش بستم،
و ماندم،
و خود را شکستم،
و هرگز نرفتم
که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم،
و هرگز نرفتم
که یک حجله بر پا کنم،
بر سر کوچه ی زندگانی،
و در آب خورشید بنشانم عکس دلم را!
تو را دیدم ای عشق،
و دیگر زمین آسمانی ست!
و شایسته این نیست
که در بهت بیهودگی ها بمانم!
تو را دیدم ای عشق
و آموختم از تو آغاز خود را!
نگاه تو کافیست!
من آموختم ریشه ی رویش باغ ها را،
و باران خورشید ها را.
« محمد رضا عبدالملکیان»
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
« نیما یوشیج»
از تو وقتی خواستی با خود همآغوشم کنی
چشم پوشیدم؛ که ترسیدم فراموشم کنی
سرو عریانی که با پاییز میآمیخت گفت:
کاش پیش از برف با آتش کفنپوشم کنی
باد روشن میکند خاکستر افسرده را
شعلهورتر میشوم هرقدر خاموشم کنی
تلخی و شیرینی دشنام و لبخندت یکیست
باز کن لب تا به سحر عشق مدهوشم کنی
من نمیمانم میان برزخ وصل و فراق
باید امشب یا ببوسی یا فراموشم کنی
« فاضل نظری»
بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بیتو
شب از فراق تو مینالم ای پریرخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بیتو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چِشَم بیتو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بیتو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بیتو
« سعدی»
گر چه دوری ز برم همسفر جان منی
قطره ی اشکی و در دیده ی گریان منی
در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک
همره اشک تو هم بر سر مژگان منی
دست هجران تو سامان مرا بر هم ریخت
باز گرد ای که امید من وسامان منی
این مپندار که نقش تو رود از نظرم
خاطرت جمع که در خواب پریشان منی
در شب بی کسی ام یاد تو مهتاب منست
خود چراغی تو و در شام غریبان منی
« مهدی سهیلی»
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانیدهای از غم
چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم
کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم
چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم
چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و میدانم
که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم
مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری
نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم
ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو
تو او را یادگار من نگه میدار، من رفتم
« اوحدی»
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِهای از گیسوی مُعَنبَر دوست
به جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوست
منِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوست
دل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست
چه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوست
« حافظ»
بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش
نگاری چابکی شِنگی کُلَه دار
ظریفی مَه وشی تُرکی قباپوش
ز تابِ آتشِ سودایِ عشقش
به سانِ دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوَم آسوده خاطر
گَرَش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مِهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم بِبُردهست
بَر و دوشش بَر و دوشش بَر و دوش
دوایِ تو دوایِ توست حافظ
لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش
« حافظ»
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…
« نجمه زارع»
من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم
غریبه با هم، دشمن به هم، جدا از هم
اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم
ولی جدا که نکردیم راه را از هم
که بر نگردی و دیگر نگاه هم نکنی
بپاشی اول بازی زمینه را از هم
تمام این همه مثل کلاف سر در گم
ولی به سادگی قهر بچه ها از هم
تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی
چه شد؟ من و تو به هم خورده ایم یا از هم
اگر قبول نداری نگاه کن به عقب
جدا شده جایی رد پای ما از هم
چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد
فرار کرد خطوط دو رد پا از هم...
« مهدی فرجی»
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیان ، هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
آهم چو برافلاک شد اشکم روان بر خاک شد
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام
گر طالب راهی بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام
« مولانا »
پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟
بگو کجایی و نوک می زنی به دانه ی کی؟
هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه می بری از غصّه ها به شانه ی کی؟
شبی که غمزده باشی تو را بخنداند
ادای مسخره و رقصِ ناشیانه ی کی؟
اگر شبی هوسِ یک هوای تازه کنی
فرار می کنی از خانه با بهانه ی کی؟
تو مست می شوی از بوی بوسه ی چه کسی؟
تو دلخوشی به غزلهای عاشقانه ی کی؟
اگر کمی نگرانم فقط به خاطرِ این
که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی
« مهدی فرجی»
آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد
با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد
با من شکوهی داشتی، با او نخواهی داشت
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد
افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند
گمنامیِ بدبختی ام افسانه خواهد شد
پنهان شدی تا مثل «از ما بهتران»... آری_
کِرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد
هر شب که می پیچد به اندام تو همخوابت
از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد
« مهدی فرجی»
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
« مهدی فرجی»
شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود؟
سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟
پشت یک قلب به ظاهر خوش و یک خندهی تلخ
شده زنجیر کسی باشی و قسمت نشود؟
در میان تپش آینه پنهان شوی و
روح و تصویر کسی باشی و قسمت نشود؟
شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟
شده آزاد و رها باشی و تا عمق وجود
رام و تسخیر کسی باشی و قسمت نشود؟
میشود با همهی ریشه و رگهای تَنَت
سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟
« داریوش کشاورز»