وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن...

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن


ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن


گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن


آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو

راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن


دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن


عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی

گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن


خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن


خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من

عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن


عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند

عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن


حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن


 « فرامرز عرب عامری» 

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم...

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی

ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دمبدم حلقه این دام شود تنگ تر و من

دست وپایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان

تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا

عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی

پیر این دیر کهن مست کنم گر چه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را

یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

آن لئیم است که چیزی دهد و بازستاند

جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم

گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی

نیم شب مست چو بز تخت خیالت بنشانم

که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست

«آری آنجا که عیانست چه حاجت به بیانم»

بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا

تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی

من که در دام اسیرم  چه بهارم چه خزانم

گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند

شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم

تزسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت

چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم

آید آن روز عمادا که ببینم تو گویی

شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم

 « عماد خراسانی» 

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز...

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز
کجاست خانه قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمی گنجد
قیاس کردم و ز اندیشه ها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
 « سعدی» 

می خواهمت...

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را


 « قیصر امین پور» 

روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

 « سعدی» 

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا


ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا


چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟


ابر باران و من و یار ستاده به وداع


من جدا گریه‌کنان، ابر جدا، یار جدا


سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز


بلبل روی‌سیه مانده ز گلزار جدا


ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی


چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا


دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم


مردمی کن مشو از دیدهٔ خونبار جدا


نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این


مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا


دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت


زود برگیر و بکن رخنهٔ دیوار جدا


می‌دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست


پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا


حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی


گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

 « امیر خسرو دهلوی» 

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
 « سعدی» 

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست...

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست


بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست


اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو


به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست


سرم فدای قفای ملامتست چه باک


گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست


به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی


به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست


چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد


به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست


وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر


به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست


هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی


ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست


غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت


مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست


اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز


و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست


بساز با من رنجور ناتوان ای یار


ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست


حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند


به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست


  « سعدی» 

من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش...

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش

یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش

مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن

بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش

آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود

از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش

گر چه می دانم که دشوار است صبر از روی دوست

چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش

صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش

من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

 « وحشی بافقی» 

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است...

در دل همان محبت پیشینه باقی است

آن دوستی که بود در این سینه باقی است

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است

از ما فروتنی ست بکش تیغ انتقام

بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است

نقدینه وفاست همان بر عیار خویش

قفلی که بود بر در گنجینه باقی است

وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت

زهد و صلاح و خرقه پشمینه باقی است

 « وحشی بافقی» 

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار...

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی


من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی


روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو


گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی


گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست


زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی


گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار


ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی


گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال


رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

  « وحشی بافقی» 

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها...

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن ها
ای مهر تو در دل ها وی مهر تو بر لب ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها
گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان ها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
 « سعدی» 

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند...

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد


گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم

به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد


خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد


من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد


دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد


  « فاضل نظری» 

امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم...

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم


امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند


از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


رم دادن صید خود از آغاز غلط بود


حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم


نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است


انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم


صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن


گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم


سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل


هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم


وحشی سبب دوری و این قسم سخنها


آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

« وحشی بافقی»

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست...

من و جام می ‌و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم‌الله، در تاخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن
شکایت‌های من از عشق از این دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل دین حب است و حب در اصل دین، بی‌شک
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی.....

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
چشمِ بد دور! غزل‌خوان شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

« مهدی فرجی»

دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است...

دل بریدم تا نبینم دوست با من دشمن است
دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است

هرکسی از عشق با خود یادگاری می‌برد
یادگار من غمی در جان و زخمی بر تن است

من غمم جای مرا با شادمانی پر مکن
هرکجا چشمی بگردانی نشانی از من است

« فاضل نظری»

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم


ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟


ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه تشییع من از دور بویت می‌رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

« کاظم بهمنی»

تا تو نگاه می کنی...

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است


  ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است


شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست


روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست


متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان


حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست


چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم


اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست


نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی


لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست


ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین


قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست


لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن


چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست


غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه


سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست


از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند


این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست


عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من


رو به حریم کعبه لطف اله کردنست


گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی


پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست


بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را


کوزه آب زندگی توشه راه کردنست


خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم


بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

« شهریار »

بی وفاییْت شود کاش فراموش رقیب

چشم فتّان تو و آن لب خاموش رقیب 

آن زبانی که شده نیش من و نوش رقیب 


شوربختی مرا بین که تو را می بینم 

نه در آغوش خودم ، بلکه در آغوش رقیب 


بی وفایی تو هرگز ز دلم پاک نشد 

بی وفاییْت شود کاش فراموش رقیب 


دل مغموم و هوای تو میان سرِ ماست 

اشتراک است میان دل مغشوش رقیب 


لب به لب های می و باده بده غصه نخور 

که من اینجا و تو آن جا ، حلقه برگوش رقیب 


محک اهل صفا وقت گرفتاری هاست 

ای به قربان صفای تو و تنپوش رقیب 

« احسان نجفی»