وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

همه وعده مکر باشد

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را
« مولوی» 

همخواب رقیبانی و من خواب ندارم...

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی تابم و از غصه این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده ام و چاره این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
« وحشی بافقی» 

بر ما دلت نسوخت...

مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد

بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست

بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت

ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست

گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی

نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد

عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند

آنچه در فرهاد می‌بینم کجا پرویز داشت

عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم

یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم

ای به عهدت پارسایی‌ها به رسوایی بدل

من یکی زان پارسایانم که رسوا کرده‌ای

از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی

تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی

آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات

من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی

ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن

نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی

گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو

استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی

بتی چون تو چرا در پرده باشد

مگر از ننگ چون من بت پرستی

مدعیی گفت به لیلی به طنز

رو که بسی چابک و موزون نه‌ای

لیلی از آن حال بخندید و گفت

با تو چه گویم که تو مجنون نه‌ای

و خدا... در گلو شکست

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای ، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت

" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

 «قیصر امین پور» 

نذر کردم گر ز این غم به در آیم روزی...

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
 « حافظ» 

نگفتمت نرو...

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم
 « مولانا» 

نهنگ دیوانه

ای نهنگ دیوانه با ساحل خشک دیدار مکن

این صدای من عاشق است، تو فرار مکن

شمع سوزانی بودم که روحت را نسوزاند

به سوختن در آتش پوشال اصرار مکن

می دانم سخت است دیدن خورشید اما

به دیدن پرتوی سرد ماه ، قرار مکن

بیا که این قلب پر از آفتابگردان عشق شد

خود را به وعده ی شکفتن در شب، بیدار مکن

 « مهرداد خالدی» 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب


تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب


تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب


مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب


چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب


تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب


دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب


کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

 « محمد علی بهمنی» 

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی...

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتاده ای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد
به طپانچه ای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه ست برگرفتن نظر از چنین جمالی
 « سعدی» 

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران...

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

 « شهریار» 

خندید و گفت من به تو کاری نداشتم...

کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم

تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم

در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم

وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم

 « وحشی بافقی» 

این صبر که من میکنم افشردن جان است

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است


ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری


دانی که رسیدن هنر گام زمان است


آبی که برآسود زمینش بخورد زود


دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه


این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دیغا که در این بازی خونین


بازیچه ی ایام دل آدمیان است


ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی


دردی ست درین سینه که همزاد جهان است


از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند


یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است


خون می چکد از دیده در این کنج صبوری


این صبر که من می کنم افشردن جان است


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود


گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 « هوشنگ ابتهاج ( سایه) » 


اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است...

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است


اکسیر من . نه اینکه مرا شعر تازه نیست


من از تو مینویسم و این کیمیا کم است


سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست


در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است


تا این غزل شبیه غزلهای من شود


چیزی شبیه عطر حضور شما کم است


گاهی تو را کنار خود احساس میکنم


اما چقدر دلخوشی خوابها کم است


خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست


آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟


محمد علی بهمنی

یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم...

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم‌انتظارت نیستم
یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شب‌زنده داری می‌کنی ، تا صبح زاری می‌کنی
تو بی‌قراری می‌کنی ، من بی‌قرارت نیستم
پاییز تو سر می‌رسد ؛ قدری زمستانی و بعد
گل می‌دهی ، نو می‌شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امنم ؛ حصارت نیستم

 « افشین ید اللهی» 

ولیکن در حضورت بی زبانم...

مرا تا نقره باشد می فشانم
تو را تا بوسه باشد می ستانم
و گر فردا به زندان می برندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم
جهان بگذار تا بر من سر آید
که کام دل تو بودی از جهانم
چه دامن های گل باشد در این باغ
اگر چیزی نگوید باغبانم
نمی دانستم از بخت همایون
که سیمرغی فتد در آشیانم
تو عشق آموختی در شهر ما را
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
سخن ها دارم از دست تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم
بگویم تا بداند دشمن و دوست
که من مستی و مستوری ندانم
مگو سعدی مراد خویش برداشت
اگر تو سنگ دل من مهربانم
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم
که تا باشم خیالت می پرستم
و گر رفتم سلامت می رسانم
 « سعدی» 

جای دیگر روشنایی می کند...

یار با ما بی‌وفایی می‌کند

بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا

جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی

با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروش است آن نگار سنگدل

با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاش است و رند

بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید

کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکسته‌ست از غمش

از من مسکین جدایی می‌کند

آنچه با من می‌کند اندر زمان

آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق

از لبش بوسی گدایی می‌کند

 « سعدی» 

سفر به ماه

به حس و حالِ شاعرانه‌ام قسم که دیدنت خیال بود

به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود

به آن نگاهِ عاشقانه‌ات که آسمانِ هشتمم شده

دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان، دو بال بود

سفر به ماه، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست

برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود

میان جذبه‌یِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست

در انتهایِ این سفر بهشتِ تو نهایتِ جمال بود

 « محسن مهر پرور» 

بیچاره ندانست که یارش سفری بود...

آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
 « حافظ» 

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدیگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود

 « حسین منزوی» 

امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی

امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی
ما بی تو خون خوریم ، تو بی ما چه میکنی؟

گویی که همچو مایی و بی ما به سر بری
برگو که عاشقی و شکیبا چه میکنی؟

یک آسمان ستاره شبم زیر دامن است
ای ماه من بگو که تو شبها چه میکنی؟

خون ریختن به ناحق و با غیر ساختن
امروز می‌توانی ، فردا چه میکنی؟

گل را برای صحبت خار آفریده اند
بیچاره بلبل این همه غوغا چه میکنی؟

گیرم جفا کنی و نهانی خطا کنی
با آن دو مست نرگس گویا ، چه میکنی؟

گیرم که آه و ناله نهان میکنی (عماد)!
با اشک‌های دیده ی رسوا چه میکنی

 « عماد خراسانی»