گدای عشقم و سلطان حسن شاه من است
به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بیقراریام آنجا قرارگاه من است
به محفلی که تویی صدهزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
برای خود کلهی دوخت زین نمد هرکس
چه غم ز بیکلهی کآسمان کلاه من است
خرابهای شده ایران و مسکنِ دزدان
کنم چه چاره که اینجا پناهگاه من است
اگرچه عشق وطن میکشد مرا اما
خوشم به مرگ که این دوست خیرخواه من است
ز تربت من اگر سر زند گیاه و از آن
به رنگ خون گلی ار بشکفد گیاه من است
در این دو روزهٔ ایام غم مخور که گرت
غمی بُوَد غمت آسوده در پناه من است
ز راه کج چو به منزل نمیرسی برگرد
به راه راست که این راه شاهراه من است
در اشتباه شد عمر و من یقین دارم
که آنچه به ز یقین است اشتباه من است
اگرچه بیشتر از هر کسی گنهکارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است
حقوق خویش ز مردان اگر زنان گیرند
در این میان من و صد دشت زن سپاه من است
گریخت هر که ز ظلمی به مأمنی عارف
شرابخانه در ایران پناهگاه من است
« عارف قزوینی»
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سر من نیست، ترس رسوایی ست
چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست
کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
« فاضل نظری»
کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
« هوشنگ ابتهاج»
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت به جز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت
با روی زشت زیور گوهر نکو نبود
اشکش نمیمکیدم و بیمار عشق را
جز بغض شربت دگری در گلو نبود
آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق
با اشک نیز دست و دل شستشو نبود
از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود
او بود بیوفا و در این گفتگو نبود
ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود
آزادگان به عشق خیانت نمیکنند
او را خصال مردم آزادهخو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
« شهریار»
نخفتهایم که شب بُگذرد، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند
نخفتهایم که تا صُبحِ شاعرانهِٔ ما
زِ ره رسیده و همراهِ عشق، در بزند
نسیم، بویِ تو را میبرد به همرهِ خود
که با غرور، به گُلهایِ باغ، سر بزند
شب از تبِ تو و من سوخت، وصلمان، آبی
مگر به آتشِ تنهایِ شعلهور بزند
تمامِ روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟
هوایِ بستر و بالینم، ار به سر بزند
جو در کنارِ منی، کفرِ نعمت است، ای دوست!
دو دیدهام، مُژه بر هم، دمی اگر بزند
دلاورانه به رزمِ شبانه، مرد آن است
که بر هدف بزند تیر و تا به پر بزند
بپوش پنجره را ای برهنه، میترسم،
که چشمِ شورِ ستاره، تو را نظر بزند
غزل برایِ لبت عاشقانهتر گفتم
که بوسه بر دهنم، عاشقانهتر بزند
« حسین منزوی»
مرا هجرت کشد آخر نهانی
خوش است آن مرگ از این زندگانی
تنم رنجور و جان بیمار، وقت است
اگر رحم آوری بر ناتوانی
به مرغان چمن گویند بر من
قفس تنگ است از بیهمزبانی
تو در چاک گریبان صبح داری
در ازای شب هجران چه دانی
شکیبایی ز عشق از عقل دور است
کجا از گرگ میآید شبانی
برو پند جوانان گوی ناصح
که پیرم کرد عشق در جوانی
سگ کویت مرا پر کرد دنبال
چه میخواهد ز یک مشت استخوانی
به جز عارف جفا با کس نکردی
تو هم پیداست کز عاجزکُشانی
« عارف قزوینی»
عاشقی درد است و درمان نیز هم
مشکل است این عشق و آسان نیز هم
جان فدا باید به این دل دادگی
دل که دادی می رود جان نیز هم
دامن از خار تعلق باز چین
باز گردی گل به دامان نیز هم
در نمازم قبله گاهی پشت و روست
کافر عشقم، مسلمان نیز هم
عشق گفت از کفر و دین خواهی کدام
گفتمش این خواهم و آن نیز هم
گر غرامت پای گیرت شد بکوش
دست می یابی به تاوان نیز هم
بی سرو سامان شوی در پای عشق
تا سرت بخشند و سامان نیز هم
با همه بی خانمانی ای عجب
خلق می خوانم به مهمان نیز هم
خرمن افروزند و جان آدمی
ارزن انگارند و ارزان نیز هم
کشت و کشتاری که شیطان می کند
کشته در چشم من انسان نیز هم
ساقی ما چون می اندر خمره پخت
می دهد جامی به خامان نیز هم
داستان عشق گفتم بی زبان
باز گویندش به دستان نیز هم
شهریارا شب چراغی یافتی
چشم و دلها کن چراغان نیز هم
« شهریار»
تو را از دور میبوسم به چشم تر خداحافظ
مرا باور نکردی میروم دیگر خداحافظ
میان های های گریه گفتم دوستت دارم
از این دنیا گذشتم ای زجان بهتر خداحافظ
برای آنکه دردم کم شود از من نهان گشتی
ولی با رفتنت دردم شد افزونتر خداحافظ
تو گرم مهربانیها شدی آری میدانم
به آتش میکشد من را هنوز آذر خداحافظ
مرا لایق ندیدی تا بپرسی حال و روزم را
برو با دیگران ای بی وفا دلبر خداحافظ
تنم میسوزد از تب سالها اینگونه خوابیدم
در آغوش غمت با دیدگانی تر خداحافظ
به محض آنکه چشمم روی هم آید تورا بینم
نمیدانی چه دارم میکشم یکسر خداحافظ
سکوتم بغض بی حدیست جاری تا به روز حشر
سکوتت جور پنهانیست ای دختر خداحافظ
صدای در شنیدم باز کردم غصه ای نو بود
به خواری گشته ام بازیچه ی این در خداحافظ
به محض آنکه گفتم میروم با خنده گفتی
برو هرجاکه میخواهد دلت بهتر
خداحافظ
« احسان اکابری»
سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن، کار تو نیست
تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من: کار تو نیست
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم
تا بدانی عذر ِ ما را خواستن، کار تو نیست
ناز کم کن، عشوه بس کن، اشتباهی آمدی
دلبری از ما جوانان پیرزن! کار تو نیست
لایق ِ تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تونیست
شیر کی دیدی که با کفتارها دمخور شود؟
دور شو از من، نبرد تن به تن کار تو نیست
لب مطلب: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن» کار تو نیست
« کاظم بهمنی»
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کآری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدهست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه منِ خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو منْ سوخته در خیلِ تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مُقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مُرَقّع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زُنّاری هست
همه را هست همین داغ محبّت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان مانَد
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
« سعدی»
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرج است و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
« سعدی»
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
بدانک بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل به باد میدادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
به پای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب به فریاد است
اگرچه من همه از دست دل به فریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
« خواجوی کرمانی»
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ارچه برفتی نرفتی از یادم
مگر به گوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو تویی کی رسی به فریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد
تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی
نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد
ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم
دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
نه کلید در روزی دل طرار تو دارد
بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی
همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد
طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد
نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد
نه هر آن دست که خارد گل بیخار تو دارد
چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید
که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد
خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها
که دل و جان سخنها نظر یار تو دارد
بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد
بیت بیت غزلم شوق پریدن دارد
وه که دیدار غزل درد کشیدن دارد
چشم نرگس شده ات باده پرستم کرده
سعی بین حرم و میکده دیدن دارد
توبه کردم که قلم دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد
وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
صحبت از قیمت این غمزه و آن ناز مکن
ناز عاشق کشت ای دوست خریدن دارد
عجب این نیست که آهوی دلم صید تو شد
طعم شهد لب صیاد چشیدن دارد
آن زمانی که آب و گلت را بسرشت
زیر لب گفت که این روح دمیدن دارد
قصه ی دست و ترنج است تماشاگه عشق
شکر وصل رخ تو جامه دریدن دارد
دیدن روی تو راه دگری می خواهد
شرح دیدار تو از شعر بریدن دارد
« شهریار»
هرچه کنم نمیشود تا بروی تو از دلم
از تو فرار میکنم باز تویی مقابلم
پای کشیدهام ز تو تا بروی ز خاطرم
باز به کوچهباغ غم دست تو شد حمایلم
آب رُخم تو بردهای خواب و خورم گرفتهای
نی تو مرا رها کنی نی به تو باز مایلم
آب شوم، تو جوی من، جوی شوم، تو آب من
حل کنم اَن مسایلی باز تویی مسایلم
عقل به جنگ تن به تن، عشق تمامِ حرف من
عقل چه غائله بهپا کرده به عشق قائلم
دل به جهان نبسته را تاج شهان شکسـته را
از چه گدای خود کنی؟ رو زِ برم، نه سائلم
لحظه به لحظه سوختم، جانشده لب بدوختم
کی غم دل فروختم؟ این نشد از فضایلم؟
صورت من رصد مکن درد مرا به صد مکن
داس نگاه تو عجب! کی برسد به حاصلم؟
نقص مرا نه یک، هزار، دیده خدای مهربان
من که نگفتهام چنین: «مرد خدا و کاملم»
کودکیام به عاشقی طی شد و لطف ایزدم
عمر به خوان هفتم و مثل همان اوایلم
باد خزان وزیده شد باز گرفته این دلم
کی تو بهار میرسی؟ حل شود آه...! مشکلم
« طارق خراسانی»
ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
بر سینه می فشارمت، اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت، اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت، اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی ، درخت جان
در باغ دل بکارمت، اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت، اما ندارمت
« سعید بیابانکی»
خیالِ رویِ تو در هر طریق همرهِ ماست
نسیمِ مویِ تو، پیوندِ جانِ آگهِ ماست
به رَغمِ مدعیانی که منعِ عشق کنند
جمالِ چهرهٔ تو، حجتِ موجهِ ماست
ببین که سیبِ زنخدانِ تو چه میگوید
هزار یوسفِ مصری، فتاده در چَهِ ماست
اگر به زلفِ درازِ تو، دستِ ما نرسد
گناهِ بخِتِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست
به حاجبِ درِ خلوت سرایِ خاص بگو
فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظرِ خاطرِ مرفهِ ماست
اگر به سالی حافظ دری زَنَد، بگشای
که سالهاست که مشتاقِ روی چون مهِ ماست
« حافظ»
سیب زنخدان (اجرای خصوصی)
استاد محمد رضا شجریان، محمد موسوی و زنده یاد پرویز یاحقی
در لینک زیر
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
« حافظ»
مــن نــدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عــهد نــابستن از آن بـه که بــبندی و نپــایی
دوستان عــیب کـنندم کـه چرا دل به تو دادم
بایــد اول به تو گفتن که چـنین خوب چـرایی
ای کـــه گفتی مـــرو انــدر پی خوبان زمانـه
مـــا کجاییم در ایــن بــحر تفکر تـــو کــجایی
حلقه بــر در نــــتوانم زدن از دست رقیـبــان
این تـــوانـم که بیــایم بــه محلت بـه گـدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
هـــمه سهلست تـحمل نــکنم بـــار جــدایی
گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم
چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی
شمع را بـاید از این خانه به دربردن و کشتن
تــا که همسایه نـگوید که تو در خـانه مایـی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بـگریزد
که بدانست که دربند تـو خوشتر ز رهــایی
« سعدی»