چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانیدهای از غم
چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم
کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم
چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم
چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و میدانم
که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم
مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری
نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم
ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو
تو او را یادگار من نگه میدار، من رفتم
« اوحدی»
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِهای از گیسوی مُعَنبَر دوست
به جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوست
منِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوست
دل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست
چه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوست
« حافظ»
بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش
نگاری چابکی شِنگی کُلَه دار
ظریفی مَه وشی تُرکی قباپوش
ز تابِ آتشِ سودایِ عشقش
به سانِ دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوَم آسوده خاطر
گَرَش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مِهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم بِبُردهست
بَر و دوشش بَر و دوشش بَر و دوش
دوایِ تو دوایِ توست حافظ
لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش
« حافظ»
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…
« نجمه زارع»
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیان ، هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
آهم چو برافلاک شد اشکم روان بر خاک شد
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام
گر طالب راهی بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام
« مولانا »
پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی؟
بگو کجایی و نوک می زنی به دانه ی کی؟
هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه می بری از غصّه ها به شانه ی کی؟
شبی که غمزده باشی تو را بخنداند
ادای مسخره و رقصِ ناشیانه ی کی؟
اگر شبی هوسِ یک هوای تازه کنی
فرار می کنی از خانه با بهانه ی کی؟
تو مست می شوی از بوی بوسه ی چه کسی؟
تو دلخوشی به غزلهای عاشقانه ی کی؟
اگر کمی نگرانم فقط به خاطرِ این
که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی
« مهدی فرجی»
آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد
با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد
با من شکوهی داشتی، با او نخواهی داشت
قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد
افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند
گمنامیِ بدبختی ام افسانه خواهد شد
پنهان شدی تا مثل «از ما بهتران»... آری_
کِرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد
هر شب که می پیچد به اندام تو همخوابت
از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد
« مهدی فرجی»
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
« مهدی فرجی»
شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود؟
سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟
پشت یک قلب به ظاهر خوش و یک خندهی تلخ
شده زنجیر کسی باشی و قسمت نشود؟
در میان تپش آینه پنهان شوی و
روح و تصویر کسی باشی و قسمت نشود؟
شده در اوج جوانی، با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟
شده آزاد و رها باشی و تا عمق وجود
رام و تسخیر کسی باشی و قسمت نشود؟
میشود با همهی ریشه و رگهای تَنَت
سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟
« داریوش کشاورز»
دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بیحاصلم؟
چون سایه دور از روی تو افتادهام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتشفام کو؟
وآن مایهٔ آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی دادهام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانهام یا عاقلم
چون اشک میلرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم
« رهی معیری»
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم
در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند چشیدیم
آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب
چون ماهی بیآب بر این خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم ز بیآبی آن جوی
تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم
« مولانا»
یار من با دگران یار شد... افسوس افسوس!
رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
سالها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!
آن که چون روز، شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!
آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دل آزار شد، افسوس افسوس!
گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی!
عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!
آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم-
ناگه از دست به یک بار شد،افسوس افسوس!
مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!
« هلالیجغتایی»
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد
آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گرچه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد
جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد
« مولانا»
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
نه قوتی که توانم کناره جُستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست
جفای دوست، زنم گر نه مردوار کشم!
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورت است که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
« سعدی»
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
«حافظ»
روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست
زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست
روی چو ماه تو گرچه مایهٔ نور است
موی سیاه تو گرچه اصل گناهست
شاه بتانی و عاشقانت سپاهند
ماه زمینی و آسمانت کلاهست
رسم چنانست که ماه راه نماید
چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست
موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست
روی امیدم ز رنج عشق سیاهست
حال تو ای ماه روی چیست که باری
دور ز روی تو حال بنده تباهست
« سنایی»
غم که میآید در و دیوار ، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار ، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی ؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود !
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
« نجمه زارع»
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همیگذرد روزگار مسکینم؟
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدایْ غمگینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمیبینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمعْ پیش بالینم
ضرورت است که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم
نه هاونم که بنالم به کوفتی از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم
چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکردی زبان تحسینم
مرا پلنگ به سرپنجه اِی نگار نکشت
تو میکشی به سر پنجهٔ نگارینم
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مُشکینم
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
« سعدی...»
قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دلِ بیرحمِ تو تقصیر نبود
منِ دیوانه چو زلفِ تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقهٔ زنجیر نبود
یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟
که در او آهِ مرا قُوَّتِ تأثیر نبود
سر ز حسرت به درِ میکدهها بَرکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست
خوشتر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کویِ تو رَسَم
حاصلم دوش به جز نالهٔ شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دستِ تو تدبیر نبود
آیتی بود عذابْ اَنْدُهِ حافظ بی تو
که بَرِ هیچ کَسَش حاجتِ تفسیر نبود
« حافظ»
از زندگی، از این همه تکرار خستهام
از های و هوی کوچه و بازار خستهام
دلگیرم از ستاره و آزردهام زِ ماه
امشب دگر زِ هر که و هر کار خستهام
دل خسته سوی خانه تن خسته میکشم
آخ ... کزین حصار دل آزار خستهام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خستهام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بیشکیبم و بییار خستهام
تنها و دل گرفته و بیزار و بیامید...
از حال من مپرس که بسیار خستهام
« محمد علی بهمنی»