وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

با همه دیوانگی ، در زیر باران می روم

‌از سر کویت ببین با چشم گریان می روم
دست هایت را بده ، دارم پریشان می روم

حالمان خوش بود اما ، باز هم تنها شدم
جان جانانم تو بودی،بی سر و جان میروم

خلوتی بود و صفای بین مان ، اما چه سود
ساختن ارزانی ات ، هر چند ویران میروم

مثل یک دیوانه راهی می شوم یاد تورا
با همه دیوانگی ، در زیر باران می روم
 « یوسف حمزه» 

زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد...

ما را دو روزه دوری دیدار می‌کشد

زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو

خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض

عشاق را مفارقت یار می‌کشد

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد

اول جفا کشان وفادار می‌کشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست

ما را هزار بار نه یک بار می‌کشد

 « وحشی بافقی» 

که من غم دارم امشب...

بنال ای نی که من غم دارم امشب

نه دلسوز و نه همدم دارم امشب


دلم زخم است از دست غم یار

هم از غم چشم مرهم دارم امشب


همه چیزم زیادی میکند، حیف!

که یار از این میان کم دارم امشب


چو عصری آمد از در ، گفتم ای دل

همه عیشی فراهم دارم امشب


ندانستم که بوم شام رنگین

به بام روز ، خرم دارم امشب


برفت و کوره ام در سینه افروخت

ببین آه دمادم دارم امشب


به دل جشن عروسی وعده کردم

ندانستم که ماتم دارم امشب


درآمد یار و گفتم دم گرفتی

دمم رفت و همه غم دارم امشب


به امیدی که گل تا صبحدم هست

به مژگان اشک شبنم دارم امشب


مگر آبستن عیسی است طبعم

که در دل، بار مریم دارم امشب


سر دل کندن از لعل نگارین

عجب نقشی به خاتم دارم امشب


اگر روئین تنی باشم به همت

غمی همتای رستم دارم امشب


غم دل با که گویم شهریارا

که محرومش ز محرم دارم امشب

 « شهریار» 

هزار نامه به خون جگر سیه کردم

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی

به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز

ضرورتست که از دیگران فرو بندی

اگر به تیغ تو را می‌توان برید از دوست

حدیث عشق رها کن، که سست‌پیوندی

و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین

که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی

هزار نامه به خون جگر سیه کردم

هنوز قاصرم از شرح آرزومندی

بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم

به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی

ز بندگی به جفایی چگونه برگردم؟

که گر به تیغ زنی هم چنان خداوندی

به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی

هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل

اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی

 « اوحدی» 

هر چه خواهی کن...

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد

بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی

تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر

کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی

هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد

بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی

سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد

تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

 « سعدی» 

آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو...

غم بگذرد از من چو به من برگذری تو

آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو

از نازکیِ پایِ تو ای یارِ دلِ من

رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو

وین دیدهٔ روشن چو من از بهر تو خواهم

خواهم که بدین دیدهٔ روشن گذری تو

ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز

بیم است که این پردهٔ رازم بدری تو

از غایتِ خوبی که دگر چون تو نبینم

گویم که همانا ز جهانِ دگری تو

بخْریده غمت من به دل و جان و تو دانی

شاید که دل و جانِ من از غم بخری تو

ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من

چون بشنوی آن قصه بدان برگذری تو

از خود خبرم نیست شب و روز ولیکن

دارم خبر از تو که ز من بی‌خبری تو

سرمایهٔ این عمر سر است و جگر و دل

رنجِ دل و خونِ جگر و دردِ سری تو

چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من

وین از تو نزیبد که به دولت شکری تو

هر چند که کردی پسرا عیشِ مرا تلخ

در جمله همی گویم شیرین‌پسری تو

بیدادگری کم کن و اندیش که امروز

در حضرت شاه ملک دادگری تو

بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم

کز شاه چو بیداد کنی جان نبری تو

 « مسعود سعد سلمان» 

نتوان رفت جز به فرمانش...

هر که هست التفات بر جانش

گو مزن لاف مهر جانانش

درد من بر من از طبیب من است

از که جویم دوا و درمانش

آن که سر در کمند وی دارد

نتوان رفت جز به فرمانش

چه کند بنده حقیر فقیر

که نباشد به امر سلطانش

ناگزیر است یار عاشق را

که ملامت کنند یارانش

وآن که در بحر قلزم است غریق

چه تفاوت کند ز بارانش

گل به غایت رسید بگذارید

تا بنالد هزاردستانش

عقل را گر هزار حجت هست

عشق دعوی کند به بطلانش

هر که را نوبتی زدند این تیر

در جراحت بماند پیکانش

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

که ندانند درد پنهانش

سخن عشق زینهار مگوی

یا چو گفتی بیار برهانش

نرود هوشمند در آبی

تا نبیند نخست پایانش

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

 « سعدی» 

مرا ببخش که...

سکوت می‌کنم امشب به جای گفت‌وشنود
مرا ببخش که دل، گرم صحبت تو نبود

من آن تبسم بی‌پاسخم که هیچ‌کس
به یاد من غزل عاشقانه‌ای نسرود

گناهکارم و در دام خود گرفتارم
اسیر در قفس تن به اتهام وجود

دروغ گفتم و سوگند خوردم آه! دریغ!
بخوان دوباره دلم را به جایگاه شهود

به آسمان حقیقت ببر مرا، ای دوست
که عشق‌های زمینی دل مرا نربود
 « علی مقیمی» 

عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود...

بی روی یار صبر میسر نمی‌شود

بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود

با او دمی وصال به صد لابه سال‌ها

تقریر می‌کنیم و مقرر نمی‌شود

گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او

مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود

جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم

دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی‌شود

افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او

دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود

عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود

وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود

تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا

از بوی او دماغ معطر نمی‌شود

ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش

بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود

گفتی به صبر کار میسر شود عبید

تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود

 « عبید زاکانی» 

خواب شبم ربوده ای...

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من

جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را

وه که چه شاد می شود از تلف وجود من

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من توی رونق کار من توی

باغ و بهار من توی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

 « مولانا» 

دل از محبت من بردار...

محبت تو اگر با من دروغی از سر ناچاری‌ست
دل از محبت من بردار، خیانت تو وفاداری‌ست

فدای سرخی لب‌هایت هر آنچه خون جگر خوردم
دلِ شکستهٔ عاشق را چه احتیاج به دلداری‌ست

کسی حقیقت مستی را نشان نداد به ما، افسوس!
شراب خوردن ما بی‌هم فقط فرار ز هُشیاری است

ز دل‌بریدن و دل‌بستن به یک‌طرف متمایل شو
که آنچه من ز تو می‌بینم؛ نه اشتیاق نه بیزاری‌ست

چو کوه دید غرض دریاست؛ به رود اجازهٔ رفتن داد
ز دوست دست‌کشیدن گاه، غرور نیست؛ فداکاری‌ست

 « فاضل نظری» 

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی...

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امّید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل مانْد مانْد

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

بِه که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

 « سعدی» 

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی


ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوش تر

تو چه دادی‌ام که گویم که از آن بِهْ‌ام ندادی


چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین

به از این در تماشا که به روی من گشادی؟


تویی آن که خیزد از وی همه خرّمی و سبزی

نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟


ز کدام ره رسیدی؟ ز کدام در گذشتی

ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی


به سر بلندت ای سرو که در شب زمین کن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


 « هوشنگ ابتهاج» 

بی تو به سر نمی شود.....

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من توی ملکت و مال من توی

آب زلال من توی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

 « مولانا» 

زندگی درد قشنگیست..؟

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد


زندگی درد قشنگیست ، بجز شب هایش!

که بدون تو فقط خواب پریشان دارد


یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند?! 

کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد !


خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند

خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!


شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی

من به تو ، او به نماز خودش ایمان دارد


اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سریست که با موی پریشان دارد


"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد


 « علی صفری» 

نشود از تو گذشتن...

حلقه در گوش چو دف چنگ صفت سر در پیش

بزنم یا بنواز این تو و این بنده خویش

نشود از تو گذشتن که توئی راحت جان

نشود بی تو نشستن که توئی مرهم ریش

مدعی در پس دیوار و تو در پیش نظر

من لب دوست گزم، دشمن بدبین لب خویش

زلف خود را بکفم نه که بخاطر جمعی

مو بمو قصه دل گویم و این زلف پریش

یار بگشاده رخ و بزم زاغیار تهی

در فرو بسته حبیب از رخ بیگانه و خویش

 « میرزا حبیب خراسانی» 

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو...

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو 
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو 

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین 
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار 
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو 

به گل روی تواش در بگشایم ورنه 
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو 

گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است 
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو 

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر 
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو 

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری 
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو 

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت 
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

 

 « حسین منزوی» 

می‌میرم از این غم که...

بی‌تاب شدن؛ دم نزدن؛... عادتم این است

با خونِ جگر ساخته‌ام؛ قسمتم این است


جان‌ می‌دهم از گریه اگر نام تو آید

عمری‌ست که رسم دلِ کم‌طاقتم این است!


بعد از تو به تصویر تو خو کرده نگاهم

بیچاره‌ام آن‌قدر که هم‌صحبتم این است!


جون درِّ یتیمی که رها در دلِ دریاست

تنها شده‌ام؛ گوشه‌ای از غربتم این است


می‌میرم از این غم که در آغوش تو ای دوست

یک‌بار نشد گریه کنم؛ حسرتم این است

 « حسین دهلوی» 

عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند...

در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه‌گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لبِ شیرین‌دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم

آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند

وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد

که در آن آینه صاحب‌نظران حیرانند

لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ

عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند

مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند

گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد

عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟

دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان

بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند

 « حافظ» 

نگویی تا به کی ای بی وفا یار...

صبا باز آ که در مان دارم از تو

به دردم منّت جان دارم از تو

طبیب من تویی مشکل توانم

که درد خویش پنهان دارم از تو

بیا و بوی زلفینش بیاور

بگو اشکی چو باران دارم از تو

نگویی تا به کی ای بی وفا یار

دو چشم بخت گریان دارم از تو

بسی مشکل که در را هم نهادی

من بیچاره آسان دارم از تو

بده کام دلم از وصل ورنه

به هر کویی من افغان دارم از تو

نشد خالی ز من خیل خیالت

درون دیده مهمان دارم از تو

گهر از دیده و دینارم از رخ

به هجران نیک ارزان دارم از تو

اگر جور جهان آید به رویم

نگردم زان که پیمان دارم از تو

 « جهان ملک خاتون»