وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

 « فاضل نظری» 

چشم به راه

آرزویی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هر دم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

 

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی آزارش

 

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم

شاید آن گمشده باز آید

 

سایه ای تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

 

همه شب در دل این بستر

جانم آن گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سرگشته به من گوید

 

زن بدبخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل آن عاشق بد خو را

 

آن کسی را که تو می‌جویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یار دگر دارد

 

لیکن این قصه که می‌گوید

کی به نرمی رودم در گوش

نشود هیچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

 

می‌روم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هرگز آن مرد هوسران را

 

شمع ای شمع چه می‌خندی؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مردم از این حسرت

که چرا نیست در آغوشم


 « فروغ فرخزاد» 

ماهاگر حلقه به در کوفت جوابش کردم...

دانلود پادکست و آهنگ شعرhttps://uupload.ir/view/25_17cw.mp3/

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم...

به خداحافظی تلخ تو...

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد
 
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد


 «فاضل نظری» 

غزل 2039 مولوی

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن


خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن


بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


 «مولوی»

غزل 17 حضرت حافظ

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


 «حافظ»

غزل زیبای رهی معیری

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم

به آزار دلم کوشد دل‌آزاری که من دارم


و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری

دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم


به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او

ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم


گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر

بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم


دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی

ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم


ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد

هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم


رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم


 «رهی معیری»

غزل 110 شهریار

نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من


ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من


در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من


اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من


چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من


رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من


آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من


در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من


از چشم خود سیاه دلی وام میکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من


اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من


من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من


یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من


جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من


زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من


در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من


من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من


 «شهریار»

غزل649 صائب تبریزی

به کوی عشق مبر زاهد ریایی را

مکن به شهر بدآموز، روستایی را


جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند

نچیده اند گل باغ آشنایی را


ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟

قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟


چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟

که کرده اند روان، درس بی وفایی را


هلاک غیرت آن رهروم که می دارد

ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را


ز نقش شهپر طاوس می توان دانست

که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را


نمی شود نشود فرق سرکشان پامال

سفر به خاک بود ناوک هوایی را


تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب

به کام شکر، شیرین کند گدایی را


 «صائب تبریزی»

من به چشمان تو از پلک تو نزدیک ترم

دلنشین ! ... ای غم دلواپسی ات بر کمرم
من از آنـی کــه تــو پنداشته ای خسته ترم

عمر من کمـــتر از آنست کــــه باور بکنم
که تــو یــک روز بخـــواهـی بروی از نظرم

راه برگشت کجا ؟ لمــس کن این فاجعه را
بی تو هر لحظه ، پلی میشکند پشت سرم

باز هم کشته و بازنــده ی این جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت و ... من یک نفرم !

دل به دریای جنون می دهی و می گذری
دل به دریای جنون می دهم و می گذرم

آه دیوانه ! ، تو آنــسوی جهان هم بروی
من بـــه چـــشمان تـو از پلک تو نزدیک ترم 

غزل 3621

چون قلم بر سر غمنامه هجران آید

دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید


گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم

نامه شوق محال است به پایان آید


موج ساکن نشود قلزم بی پایان را

سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟


تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر

چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟


مژده وصل مگر مانع رفتن گردد

خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید


چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم

چاکم از سینه جلوریز به دامان آید


کشت امید مرا ابر بهار دگرست

قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید


گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی

دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید


چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟

لاله رویی که خراجش ز گلستان آید


گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان

همره قافله اشک به دامان آید


چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است

هر غباری که ز کوی تو خرامان آید


خنده شیشه می بر تو گران می آید

به چه امید کسی بر سر افغان آید


چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم

یارم از خانه برون دست و گریبان آید


از غریبی دل من باز نیاید صائب

مگر آن روز که یارم به صفاهان آید


 «صائب تبریزی»

غزل شماره 316 حافظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم

صدایم در نمی آید

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

« مهدی اخوان ثالث» 

شب تنهاییم در قصد جان بود

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد


شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد


چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد


که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد


بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد


صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد


میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد


عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد


 «حضرت حافظ»

غزل مکن ای بی وفا نا آشنایی

مکن ای بی وفا ناآشنایی

در آتش سوخت گل از بی وفایی


نگیرد در دل عاشق شکستم

فسون چرب نرم مومیایی


به طوف کعبه انصاف رو کن

ببر زنار کافر ماجرایی


به این بیگانگان آشناروی

مبادا هیچ کس را آشنایی


اگر گیرد غبار خاطرم اوج

نیاید بر زمین تیر هوایی


ز دست خصم بیرون می کنم تیغ

به زور پنجه بی دست و پایی


تکلف نیست در طرز سلوکم

منم شهری و عالم روستایی


نمی چسبد به کلک و نامه دستم

چه بنویسم ز بیداد جدایی؟


خمار زرد روی هجر دارد

شراب لاله رنگ آشنایی


ندانم جمع چون کرده است لاله

دل پرداغ با گلگون قبایی


مصیبت خانه پر دود ما را

ز روزن نیست چشم روشنایی


چرا باشم گران در چشم مردم؟

شلاین نیستم در آشنایی


به چندین شانه از زلف درازش

برون کردند چین نارسایی


ز چشم مشتری گردید پنهان

متاعم از غبار ناروایی


خزان صائب اگر این رنگ دارد

میان رنگ و بو افتد جدایی


 «صائب تبریزی»

غزل صائب تبریزی

چون به خاطر آن دو لعل آبدار آید مرا

صد بدخشان اشک خونین در کنار آید مرا


خون خود را می کنم چون آب بر تیغش حلال

بر سر بالین اگر آن گلعذار آید مرا


آن که برق خرمنم در زندگی هرگز نشد

بعد مردن چشم دارم بر مزار آید مرا


تن به هجران دادن و از دور دیدن خوشترست

من که از خود می روم چون در کنار آید مرا


خار دیوارم، خزان و نوبهار من یکی است

نخل امیدی ندارم تا به بار آید مرا


شبنم من چشم می پوشد ز روی آفتاب

چهره گل کی به چشم اشکبار آید مرا؟


خار صحرای جنون گر سر بسر سوزن شود

از جگر بیرون کجا این خار خار آید مرا


از نظر چون رفت، برگشتن ندارد آب عمر

گریه حسرت مگر در جویبار آید مرا


همت من پشت پا بر عالم باقی زده است

چیست دنیا تا به چشم اعتبار آید مرا؟


هر که را کاری است، گردون می زند بر یکدگر

وقت آن آمد که بیکاری به کار آید مرا


می شنیدم پیش ازین از خون شمیم نوبهار

بوی خون اکنون به مغز از نوبهار آید مرا


ای که داری خنده بر کوتاه دستی های من

باش چندانی که دولت در کنار آید مرا


کی به فکر وعده ام آن بی وفا خواهد فتاد؟

خون اگر صائب ز چشم انتظار آید مرا


 «صائب تبریزی»

دیدار یار غایب

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد


ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد


سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد


باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد


هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد


زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد


پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد


مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد


بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد


دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد


 «سعدی»

غزل مولوی

روی تو به رنگریز کان ماند

زلف تو به نقش بند جان ماند


گر سایه برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند


روزی گذرد ز هجر تو سالی

مسکین عاشق چنان جوان ماند


دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم

کآخر دل من بدان دهان ماند


در چشم من آی تا تو هم بینی

یک تن که به صد هزار جان ماند


 «مولوی»

یک شب با قمر


از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست


آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید

چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست


آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست


شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست


تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست


هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست


مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست


ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست


ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست


آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست


ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید

کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست


 «شهریار»