هرچه کنم نمیشود تا بروی تو از دلم
از تو فرار میکنم باز تویی مقابلم
پای کشیدهام ز تو تا بروی ز خاطرم
باز به کوچهباغ غم دست تو شد حمایلم
آب رُخم تو بردهای خواب و خورم گرفتهای
نی تو مرا رها کنی نی به تو باز مایلم
آب شوم، تو جوی من، جوی شوم، تو آب من
حل کنم اَن مسایلی باز تویی مسایلم
عقل به جنگ تن به تن، عشق تمامِ حرف من
عقل چه غائله بهپا کرده به عشق قائلم
دل به جهان نبسته را تاج شهان شکسـته را
از چه گدای خود کنی؟ رو زِ برم، نه سائلم
لحظه به لحظه سوختم، جانشده لب بدوختم
کی غم دل فروختم؟ این نشد از فضایلم؟
صورت من رصد مکن درد مرا به صد مکن
داس نگاه تو عجب! کی برسد به حاصلم؟
نقص مرا نه یک، هزار، دیده خدای مهربان
من که نگفتهام چنین: «مرد خدا و کاملم»
کودکیام به عاشقی طی شد و لطف ایزدم
عمر به خوان هفتم و مثل همان اوایلم
باد خزان وزیده شد باز گرفته این دلم
کی تو بهار میرسی؟ حل شود آه...! مشکلم
« طارق خراسانی»
وقتی دوستت ندارم
اگر شعری باشی در دفترم، ورقت خواهم زد.
آهنگی در رادیوی ماشینم، موجت را تغییر خواهم داد.
اگر تابلوی نقاشی باشی بر دیوار اتاقم، به انباری خانه می سپارمت
با این همه
وقتی درونم ریشه کرده ای
وقتی دوستت ندارم
خودم را با شاخه ی انجیر معاوضه خواهم کردا
نجیری
به گنجشکان می دهم
آوازی می ستانم
« مسعود نور الدینی»
ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
بر سینه می فشارمت، اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت، اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت، اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی ، درخت جان
در باغ دل بکارمت، اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت، اما ندارمت
« سعید بیابانکی»
خیالِ رویِ تو در هر طریق همرهِ ماست
نسیمِ مویِ تو، پیوندِ جانِ آگهِ ماست
به رَغمِ مدعیانی که منعِ عشق کنند
جمالِ چهرهٔ تو، حجتِ موجهِ ماست
ببین که سیبِ زنخدانِ تو چه میگوید
هزار یوسفِ مصری، فتاده در چَهِ ماست
اگر به زلفِ درازِ تو، دستِ ما نرسد
گناهِ بخِتِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست
به حاجبِ درِ خلوت سرایِ خاص بگو
فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظرِ خاطرِ مرفهِ ماست
اگر به سالی حافظ دری زَنَد، بگشای
که سالهاست که مشتاقِ روی چون مهِ ماست
« حافظ»
سیب زنخدان (اجرای خصوصی)
استاد محمد رضا شجریان، محمد موسوی و زنده یاد پرویز یاحقی
در لینک زیر
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
« حافظ»
مــن نــدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عــهد نــابستن از آن بـه که بــبندی و نپــایی
دوستان عــیب کـنندم کـه چرا دل به تو دادم
بایــد اول به تو گفتن که چـنین خوب چـرایی
ای کـــه گفتی مـــرو انــدر پی خوبان زمانـه
مـــا کجاییم در ایــن بــحر تفکر تـــو کــجایی
حلقه بــر در نــــتوانم زدن از دست رقیـبــان
این تـــوانـم که بیــایم بــه محلت بـه گـدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
هـــمه سهلست تـحمل نــکنم بـــار جــدایی
گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم
چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی
شمع را بـاید از این خانه به دربردن و کشتن
تــا که همسایه نـگوید که تو در خـانه مایـی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بـگریزد
که بدانست که دربند تـو خوشتر ز رهــایی
« سعدی»
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من در این آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
(( آری تا شقایق هست زندگی باید کرد))
« سهراب سپهری»
اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی داشتم
اگر موسیقی
از صدای تو دل انگیزتر بود
هرگز به صدای تو گوش نمی سپردم
اگر آبشار اندامش از تو
متناسب تر بود
هرگز نگاهت نمی کردم
اگر باغچه از تو
خوشبو تر بود
هرگز تو را نمی بوئیدم
اگر در مورد شعر هم از من بپرسی
بدان
اگر به تو نمی مانست
هرگز نمی سرودمش.
« شیرکو بیکس»
پنهانت می کنم پشتِ پرده ها
زیر پوست
در دکمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها...
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِجهان جدا می کنم.خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:چرا؟
چرا؟
چرا؟
…خودم را را می زنم به خیابان های
شب های
سیگارهای
های های ِ منی که از خلا پُر بود...همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند…
آب بیرون می زند .
« گروس عبدالملکیان»
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند
عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
« فرامرز عرب عامری»
ای که همه نگاه من، خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن، پا نکشم ز کوی تو
گر چه به شعله میکشی، قلب مرا به عشوه ات
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
مستی هر نگاه تو، به ز شراب و جام می
کی ز سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو
« کمال جعفری امامزاده»
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگ تر و من
دست وپایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر کهن مست کنم گر چه جوانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و بازستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بز تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
«آری آنجا که عیانست چه حاجت به بیانم»
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم
گریه از مردم هشیار خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره اشکی بفشانم
تزسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چکنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم
آید آن روز عمادا که ببینم تو گویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم
« عماد خراسانی»
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بیگمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی، اگر او را که خواستی یکعمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هقهق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
« نجمه زارع»
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را
« قیصر امین پور»
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
« سعدی»
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟
ابر باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل رویسیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیدهٔ خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنهٔ دیوار جدا
میدهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش از آن خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
« امیر خسرو دهلوی»
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
« سعدی»
چومجنون،گیرم از،عاشقان نشانه کعبه دل بشکسته را ، میبرم به خانه کعبه
شکایت میبرم ، ازتو برخدای تو زان همه بلای تو ، تا رسد او ، به دردم
در آن آشفتگی ، با دلی شکسته تر گریهها،کنم که در،اشک خود غرقه گردم
آنجا اگر، اشکی چکد بردیده ، غم دیدهای سیلی به پا نماید
آنجا اگر، آهی کشد دلداده ، افتادهای دود از فلک برآید
درآن مدهوشی ، من ازخدا خواهم تو را ، عاشق کند عاشق رسوا.
چو درعاشقی ، دیدی بلا رو میکنی ، آنگه تو بر کعبه دلها
چومجنون،گیرم از،عاشقان نشانه کعبه دل بشکسته را ، میبرم به خانه کعبه
شکایت میبرم ، از تو بر خدای تو زان همه بلای تو ، تا رسد او ، به دردم
در آن آشفتگی ، با دلی شکسته تر گریهها،کنم که در،اشک خود غرقه گردم
« بیژن ترقی»
دانلود موزیک این شعر با صدای طاهر قریشی در لینک زیر: