وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش...

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش

یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش

مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن

بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش

آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود

از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش

گر چه می دانم که دشوار است صبر از روی دوست

چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش

صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش

من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

 « وحشی بافقی» 

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است...

در دل همان محبت پیشینه باقی است

آن دوستی که بود در این سینه باقی است

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است

از ما فروتنی ست بکش تیغ انتقام

بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است

نقدینه وفاست همان بر عیار خویش

قفلی که بود بر در گنجینه باقی است

وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت

زهد و صلاح و خرقه پشمینه باقی است

 « وحشی بافقی» 

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار...

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی


من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی


روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو


گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی


گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست


زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی


گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار


ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی


گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال


رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

  « وحشی بافقی» 

اورا دوست داشتم و گاه او نیز مرا دوست داشت...

 کسی دیگر ، او کس دیگری را می خواهد ؟

چون پیش که به بوسه هایم تعلق داشت

صدایش ، بدن روشنش ، چشمان نامحدودش


دیگر دوستش ندارم ، درست است


اما شاید هم دوستش داشته باشم


عشق اینچنین کوتاه است و


فراموشی اینقدر طولانی


زیرا شبهایی اینچنین او را در آغوشم می گرفتم


روحم بدون او گم شده است


اگرچه شاید این آخرین رنجی است


که به خاطر او می کشم


و این آخرین شعری


که برایش می سرایم



کامل شعر پابلو نرودا در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

و تو رنجم دادی، چنان که گویی من...

تو را دوست داشتم،

چنان که گویی تو

آخرین عزیزان من

بر روی زمینی...


و تو رنجم دادی،

چنان که گویی من

آخرین دشمنان تو 

بر روی زمینم...!


 « غاده السمان » 

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها...

وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن ها
ای مهر تو در دل ها وی مهر تو بر لب ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها
گر در طلب رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهلست بیابان ها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
 « سعدی» 

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند...

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد


گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم

به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد


خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد


من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد


دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد


  « فاضل نظری» 

کاش تقدیری فارغ از جدایی ات داشتم...

کاش پرنده ای بودم

و در قلب سوزانت لانه می کردم

یا شکوفه ای

که شبنم صبحش را از لبانت بگیرد

یا دانه ای که

کنار زلف هایت ریشه دواند

یا حداقل،  تکه گردی

که بر روی شانه های ظریفت بنشینم

کاش هر چه که بودم

تقدیری فارغ از جدایی ات داشتم

چرا که نازنین

در دوری از تو هر روز

پرندگان بر نهال های تعزیه

مرثیه خوان من اند

عزیز تر از جان، غروبگاه

خورشید هم نفسش بند می آید

از شبم مپرس که دیدنش

ستارگان را هم از دور می لرزاند

 « مهرداد خالدی» 

اما قسم به نام تو بود

هزار بار قسم خورده ام که نام تو را

به لب نیاورم،اما قسم به نام تو بود

 « فصیحی هروی» 

کیستی که من

کیستی که من
اینگونه
به‌اعتماد...
نامِ خود را
با تو می‌گویم
کلیدِ خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نانِ شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می‌روم؟


کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

 « احمد شاملو» 

امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم...

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم


امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند


از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


رم دادن صید خود از آغاز غلط بود


حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم


نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است


انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم


صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن


گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم


سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل


هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم


وحشی سبب دوری و این قسم سخنها


آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

« وحشی بافقی»

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست...

من و جام می ‌و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم‌الله، در تاخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن
شکایت‌های من از عشق از این دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل دین حب است و حب در اصل دین، بی‌شک
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی.....

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
چشمِ بد دور! غزل‌خوان شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

« مهدی فرجی»

دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است...

دل بریدم تا نبینم دوست با من دشمن است
دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است

هرکسی از عشق با خود یادگاری می‌برد
یادگار من غمی در جان و زخمی بر تن است

من غمم جای مرا با شادمانی پر مکن
هرکجا چشمی بگردانی نشانی از من است

« فاضل نظری»

به یاد سلام تو...

به یاد سلام تو


لبانم همیشه ترند


و در انتظار گام‌هایت


چشمانم را در امتداد کوچه


وجب به وجب کاشته ام



ای ساده‌ترین!


از کدامین خیال عبور می‌کنی؟


راهی را نشانم بده


برای تو سبز مانده‌ام!


« یاشار عبدالمالکی»

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم


ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟


ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه تشییع من از دور بویت می‌رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

« کاظم بهمنی»

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!

پر کن پیاله را کین جام آتشین 


دیری است ره به حال خرابم نمی برد! 


این جامها که در پی هم می شود تهی 


دریای آتش است که ریزم به کام خویش  


گرداب می رباید و آبم نمی برد! 


من با سمند سرکش و جادویی شراب 


تا بیکران عالم پندار رفته ام  


تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم 


تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی  


تا کوچه باغ خاطره های گریز پا 


تا شهر یادها 


دیگر شراب هم  


جز تا کنار بستر خوابم نمی برد! 


هان ای عقاب عشق 


از اوج قله های مه آلود دوردست! 


پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من 


آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد! 


آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!  


در را ه زندگی  


با این همه تلاش و تمنا و تشنگی  


با این که ناله می کنم از دل که : 


آب......... آب..........!  


دیگر فریب هم به سرابم نمی برد  


پر کن پیاله را !  

« فریدون مشیری»

تا تو نگاه می کنی...

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است


  ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است


شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست


روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست


متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان


حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست


چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم


اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست


نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی


لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست


ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین


قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست


لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن


چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست


غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه


سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست


از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند


این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست


عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من


رو به حریم کعبه لطف اله کردنست


گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی


پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست


بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را


کوزه آب زندگی توشه راه کردنست


خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم


بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

« شهریار »

بی وفاییْت شود کاش فراموش رقیب

چشم فتّان تو و آن لب خاموش رقیب 

آن زبانی که شده نیش من و نوش رقیب 


شوربختی مرا بین که تو را می بینم 

نه در آغوش خودم ، بلکه در آغوش رقیب 


بی وفایی تو هرگز ز دلم پاک نشد 

بی وفاییْت شود کاش فراموش رقیب 


دل مغموم و هوای تو میان سرِ ماست 

اشتراک است میان دل مغشوش رقیب 


لب به لب های می و باده بده غصه نخور 

که من اینجا و تو آن جا ، حلقه برگوش رقیب 


محک اهل صفا وقت گرفتاری هاست 

ای به قربان صفای تو و تنپوش رقیب 

« احسان نجفی» 

لحظه ی دیدار نزدیک است

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت
گونه ام را، تیغ!
های! نپریشی صفای
زلفکم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست!
لحظه ی دیدار نزدیک است

« مهدی اخوان ثالث»