وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

درد دارد چه کُنَد کز پِی درمان نرود...

هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد

هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد

از دِماغِ مَنِ سرگشته خیالِ دَهَنَت

به جفایِ فلک و غُصهٔ دوران نرود

در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند

تا ابد سر نَکشَد، وز سرِ پیمان نرود

هر چه جز بارِ غمت بر دلِ مسکینِ من است

برود از دلِ من وز دلِ من آن نرود

آن چُنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود، از دل و از جان نرود

گر رَوَد از پِی خوبان دلِ من معذور است

درد دارد چه کُنَد کز پِی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد وز پِی ایشان نرود
« حافظ» 

تا هست پای رفتنی، آزاد کن مرا

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا

ویران اگر نمی کنی، آباد کن مرا


ز افتادگی مباد شوم بار خاطرت

تا هست پای رفتنی آزاد کن مرا


خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود

زان پیشتر که یاد کنی یاد کن مرا


گر داد من نمی دهی ای پادشاه حسن

یکباره پایمال ز بیداد کن مرا


حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو

از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا


پیوسته است سلسله خاکیان به هم

بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا


شاید به گرد قافله بیخودان رسم

ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا


پر کن ز باده تا خط بغداد جام من

فرمانروای خطه بغداد کن مرا


درمانده ام به دست دل همچو سنگ خود

سرپنجه تصرف فرهاد کن مرا


گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی

دیوانه قلمرو ایجاد کن مرا


بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار

چون سرو و بید ز ثمر آزاد کن مرا


دارد به فکر صائب من گوش، عالمی

یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا


 «صائب تبریزی»

آبرویم بردی و بی اعتبارم ساختی...

ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
آبرویم بردی و بی‌اعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی
در هلاک خویشتن بی‌اختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ
کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم
کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو می‌جستم مدام
چاره‌ام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم
لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون
بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
« محتشم کاشانی» 

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم...

برو ای ترک! که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

بخدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم

در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزه ی گوش تو حکایت می‌کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

(شهریارا) به جفا کرد چو خاکم پامال
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم
« شهریار» 

همه وعده مکر باشد

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را
« مولوی» 

به تماشاگه ویرانی ما آمده اند...

ارغوان می‌بینی؟

به تماشاگه ویرانی ما آمده‌اند…

مانده‌ایم تا ببینیم نبودن را

آخر قصه شنودن را

پشت این پنجره‌ی بسته هنوز

عطر آواز بنان مانده است

شهریار اینجا

شعر نقاشش را خوانده است

آن شب افشاری

با کسایی و قوامی و ادیب

تا قرایی و فرود

وان درآمد از اوج

شجریان، لطفی

چه شبی بود، دریغ

زندگی روی از این غمکده گردانیده است

ارغوان

در و دیوار غریب افتاده چه تماشا دارد؟


“هوشنگ ابتهاج”

فایل دکلمهhttps://dl.hitsound.ir/01-05/Arghavan_Mibini_Be_Tamashge_Virani_Ma_Amadand.mp3

همخواب رقیبانی و من خواب ندارم...

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی تابم و از غصه این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده ام و چاره این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
« وحشی بافقی» 

بر ما دلت نسوخت...

مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد

بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست

بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت

ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست

گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی

نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد

عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند

آنچه در فرهاد می‌بینم کجا پرویز داشت

عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم

یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم

ای به عهدت پارسایی‌ها به رسوایی بدل

من یکی زان پارسایانم که رسوا کرده‌ای

از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی

تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی

آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات

من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی

ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن

نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی

گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو

استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی

بتی چون تو چرا در پرده باشد

مگر از ننگ چون من بت پرستی

مدعیی گفت به لیلی به طنز

رو که بسی چابک و موزون نه‌ای

لیلی از آن حال بخندید و گفت

با تو چه گویم که تو مجنون نه‌ای

تو معشوقی و گریستن کار تو نیست...

جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار

دلتنگی من بس است دل تنگ مدار

تو معشوقی گریستن کار تو نیست

کار من بیچاره به من باز گذار

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن‌ چنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم‌زدنی…


« فریدون مشیری»

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین...

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ

« فریدون مشیری »

آه از آن رفتگان بی برگشت

شبم از بی ستارگی،شب گور


در دلم پرتو ی ستاره ای دور


آذرخشم گهی نشانه گرفت


گه تگرگم به تازیانه گرفت


بر سرم آشیانه بست کلاغ


آسمان تیره گشت چون پر زاغ


مرغ شب خوان که با دلم می خواند


رفت و این آشیانه خالی ماند


آهوان گم شدند در شب دشت


آه از آن رفتگان بی برگشت ...

 « هوشنگ ابتهاج» 

دگر نفس نیست...

تو را می خواهم و دانم که هرگز 

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت 

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد 

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن 

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم 

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش 

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را 

 « فروغ فرخزاد» 

در دو چشمش...

در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خندید


شرمناک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت:

باید از عشق حاصلی برداشت


سایه ئی روی سایه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزید

بوسه ئی شعله زد میان دو لب

 « فروغ فرخزاد» 

مردگانی که می گریند...

 

و مرگ مردن نیست

 

و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!

 

من مردگان بیشماری را دیده ام

 

که راه می رفتند

 

حرف می زدند

 

سیگار میکشیدند

 

و خیس از باران

 

انتظار و تنهایی را درک می کردند

 

شعر می خواندند

 

می گریستند

 

قرض می دادند

 

می خندیدند

 

و گریه می کردند...!

 « حسین پناهی» 

و خدا... در گلو شکست

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد

ای وای ، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت

" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

 «قیصر امین پور» 

تو نیستی که ببینی...

تو نیستی که ببینی 

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو 

 مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها،

لب حوض

درون آیینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است

طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست، از تو می گویم

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو

به روی هرچه در این خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی !

 «فریدون مشیری» 

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر...

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم، او مرده و من سایه اویم

من او نیم، آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا، با همه کس، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

من او نیم، این دیده من گنگ و خموش است

در دیده او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من، این دل بی مهر
 
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
 « سیمین بهبهانی » 

عشق چیست؟

عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر می‌کنم
فقط عشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است

 « رسول یونان» 

از رنجی خسته ام که از آن من نیست

از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست


بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست


از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست 

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست  

به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست

 « احمد شاملو»