« ندای آخر شبنم»
گرمای دیگر می برد شبنم عشق را
این همدم بیگناه سرمای گل را
سیگار می سوزد و تنهایی را پر می کند
لب های سیر از نیکوتین، دوری می گزینند در آخر
در این میان، خاکستر جامانده ذهن پافشاری می کند
بر ادامه سوختن قلب، تا رسیدن به فیلتر
اندک بخار بجامانده عشق ندا می کند
که گل من! آسوده باش و در گرما شکوفه ها ده
« مهرداد خالدی»
ای نهنگ دیوانه با ساحل خشک دیدار مکن
این صدای من عاشق است، تو فرار مکن
شمع سوزانی بودم که روحت را نسوزاند
به سوختن در آتش پوشال اصرار مکن
می دانم سخت است دیدن خورشید اما
به دیدن پرتوی سرد ماه ، قرار مکن
بیا که این قلب پر از آفتابگردان عشق شد
خود را به وعده ی شکفتن در شب، بیدار مکن
« مهرداد خالدی»
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
« محمد علی بهمنی»
ای قشنگ ترین خاطره تو را به ناچار
به مدفن شکست خورده قلب تبعید میکنم
قلبم از آسمان میان شب و سپیده دم حالا
پر تر از ستارگان خاموش کلمه است
کلمه هایی که همه برای تو حک شده اند
روی زبانی که هیچ گاه به رویت باز نشد
مرا ببخش که بوسه هایم به قامت بدرقه ات نرسید
که ترس از دست دادنت آغوشم را به اغما برد
ببخش اگر چشمانم هر چه می جوشند کور نمی شوند
نمیدانم شاید در تمنای نگاهی از تو می کوشند هنوز
ببخش که تمام جوارحم در سوگ رفتنت
می لرزند و حال فریاد می زنند که عاشقت بودند
ای یار دیر رسیده، به سوی جنگل عشق
من یک عاشق خسته از سرگردانی راهم
برو که آخرین تکه ی ابدی این قلب ناتوان
جایی برای خاطرات تو دارد
گفتم: تو شیرین منی
گفتا: تو فرهادی مگر؟
گفتم: خرابت میشوم
گفتا: تو آبادی مگر؟
گفتم: ندادی دل به من
گفتا: تو جان دادی مگر؟
گفتم: ز کویت میروم
گفتا: تو آزادی مگر؟
گفتم: فراموشم مکن
گفتا: تو در یادی مگر؟
« مجتبی عدالتی»
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
« شهریار»
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
« وحشی بافقی»
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دیغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
« هوشنگ ابتهاج ( سایه) »
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من . نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
محمد علی بهمنی
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشمانتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شبزنده داری میکنی ، تا صبح زاری میکنی
تو بیقراری میکنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد ؛ قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو میشوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امنم ؛ حصارت نیستم
« افشین ید اللهی»
عمری خلاف مردم خوش پوش خوش خیال
در دل غم زمانه گرفتم گریستم
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین
خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم
ناگهان قطع شود با تو اگر پیوندم
گور خود چیست به گور پدرم میخندم
از چه خود را پدر شعر جهان پندارم
من که زن دارم و بابای دو سه فرزندم.
در حال دوست داشتن تواَم
مثل پیچک بى دیوار
مثل دُرناى بى جفت
مثل باران بى دلیل
در حال دوست داشتن تواَم
در حالى که دوستم ندارى!
« فروغ فرخزاد»
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاش است و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
« سعدی»
در پنهانی شب دنبال طلوعت گشتم
ای خورشید پاییزی
با قدم های سست وفایت
زود هنگام تر از نارنجی رنگ سپیده دم
از آشیان ویران قلب مجروحم
به لانه ای دیگر غروب کردی
شاید پس از خفگی آخرین خاکستر های قلب
زیر رود روان مرگ
و بعد آرام ترین خفتنم
باید دنبال پرتو های آغوشت باشم
با این امید که در آسمان آن دنیا بر من بتابی
« مهرداد خالدی»
به حس و حالِ شاعرانهام قسم که دیدنت خیال بود
به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود
به آن نگاهِ عاشقانهات که آسمانِ هشتمم شده
دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان، دو بال بود
سفر به ماه، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست
برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود
میان جذبهیِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست
در انتهایِ این سفر بهشتِ تو نهایتِ جمال بود
« محسن مهر پرور»
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود