وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

من عهد تو سخت سست می دانستم...

من عهد تو سخت سست می‌دانستم


بشکستن آن درست می‌دانستم


ای دشمنی‌ای دوست که با من ز جفا


آخر کردی نخست می‌دانستم

رباعی شماره 122

  « مهستی گنجوی » 


اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدیگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود

 « حسین منزوی» 

امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی

امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی
ما بی تو خون خوریم ، تو بی ما چه میکنی؟

گویی که همچو مایی و بی ما به سر بری
برگو که عاشقی و شکیبا چه میکنی؟

یک آسمان ستاره شبم زیر دامن است
ای ماه من بگو که تو شبها چه میکنی؟

خون ریختن به ناحق و با غیر ساختن
امروز می‌توانی ، فردا چه میکنی؟

گل را برای صحبت خار آفریده اند
بیچاره بلبل این همه غوغا چه میکنی؟

گیرم جفا کنی و نهانی خطا کنی
با آن دو مست نرگس گویا ، چه میکنی؟

گیرم که آه و ناله نهان میکنی (عماد)!
با اشک‌های دیده ی رسوا چه میکنی

 « عماد خراسانی» 

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

 « فاضل نظری» 

چشم به راه

آرزویی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هر دم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

 

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی آزارش

 

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم

شاید آن گمشده باز آید

 

سایه ای تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

 

همه شب در دل این بستر

جانم آن گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سرگشته به من گوید

 

زن بدبخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل آن عاشق بد خو را

 

آن کسی را که تو می‌جویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یار دگر دارد

 

لیکن این قصه که می‌گوید

کی به نرمی رودم در گوش

نشود هیچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

 

می‌روم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هرگز آن مرد هوسران را

 

شمع ای شمع چه می‌خندی؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مردم از این حسرت

که چرا نیست در آغوشم


 « فروغ فرخزاد» 

خورشید پاییزی

آتش قلبم دارد می میرد
با دیدن سرمای چشمانت
حال دگر چشمانت پر ماه گرفتگی شده
و قلب من در طلب پرتویی از ماه است
در دوراهه تیغ و یک زندگی
راهی به سوی آسمان عشق یافته بودم
پرواز می کردم
پرواز می کردم
در رویای بال های خستگی ناپذیر
حقیقت انتهای آسمان را فراموش کردم
آه چه تلخ می شتابی ای خورشید پاییزی
برای پناه بردن به شب بی وفایی

 « مهرداد خالدی» 

ماهاگر حلقه به در کوفت جوابش کردم...

دانلود پادکست و آهنگ شعرhttps://uupload.ir/view/25_17cw.mp3/

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم...

گاهی فقط سکوت سزای سبکسری‌ست

 چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست

جای گلایه نیست! که این رسم دلبری‌ست

هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آینــــــــــــــه‌ها زودباوری‌ست

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است

سهم برابرِ همگان، نابرابری‌ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی‌ست

ای آفتاب، هرچه کنی ذرّه پروری‌ست!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبکسری‌ست

 «فاضل نظری» 

به خداحافظی تلخ تو...

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد
 
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد


 «فاضل نظری» 

غزل 2039 مولوی

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن


خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن


بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


 «مولوی»

دیوان شمس مولوی

ای دوست مکن که روزها را فرداست

نیکی و بدی چو روز روشن پیداست


در مذهب عاشقی خیانت نه رواست

من راست روم تو کژ روی ناید راست


 «مولوی»

غزل 17 حضرت حافظ

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


 «حافظ»

غزل زیبای رهی معیری

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم

به آزار دلم کوشد دل‌آزاری که من دارم


و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری

دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم


به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او

ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم


گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر

بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم


دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی

ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم


ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد

هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم


رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم


 «رهی معیری»

غزل 110 شهریار

نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من


ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من


در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من


اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من


چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من


رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من


آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من


در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من


از چشم خود سیاه دلی وام میکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من


اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من


من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من


یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من


جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من


زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من


در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من


من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من


 «شهریار»

بخش 77 مثنوی مولوی

سوی لطف بی وفایان هین مرو

کان پل ویران بود نیکو شنو


گر قدم را جاهلی بر وی زند

بشکند پل و آن قدم را بشکند


هر کجا لشکر شکسته میشود

از دو سه سست مخنث می‌بود


در صف آید با سلاح او مردوار

دل برو بنهند کاینک یار غار


رو بگرداند چو بیند زخم را

رفتن او بشکند پشت ترا


این درازست و فراوان می‌شود

وآنچ مقصودست پنهان می‌شود


مولوی

غزل649 صائب تبریزی

به کوی عشق مبر زاهد ریایی را

مکن به شهر بدآموز، روستایی را


جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند

نچیده اند گل باغ آشنایی را


ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟

قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟


چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟

که کرده اند روان، درس بی وفایی را


هلاک غیرت آن رهروم که می دارد

ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را


ز نقش شهپر طاوس می توان دانست

که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را


نمی شود نشود فرق سرکشان پامال

سفر به خاک بود ناوک هوایی را


تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب

به کام شکر، شیرین کند گدایی را


 «صائب تبریزی»

من به چشمان تو از پلک تو نزدیک ترم

دلنشین ! ... ای غم دلواپسی ات بر کمرم
من از آنـی کــه تــو پنداشته ای خسته ترم

عمر من کمـــتر از آنست کــــه باور بکنم
که تــو یــک روز بخـــواهـی بروی از نظرم

راه برگشت کجا ؟ لمــس کن این فاجعه را
بی تو هر لحظه ، پلی میشکند پشت سرم

باز هم کشته و بازنــده ی این جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت و ... من یک نفرم !

دل به دریای جنون می دهی و می گذری
دل به دریای جنون می دهم و می گذرم

آه دیوانه ! ، تو آنــسوی جهان هم بروی
من بـــه چـــشمان تـو از پلک تو نزدیک ترم 

غزل 3621

چون قلم بر سر غمنامه هجران آید

دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید


گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم

نامه شوق محال است به پایان آید


موج ساکن نشود قلزم بی پایان را

سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟


تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر

چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟


مژده وصل مگر مانع رفتن گردد

خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید


چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم

چاکم از سینه جلوریز به دامان آید


کشت امید مرا ابر بهار دگرست

قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید


گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی

دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید


چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟

لاله رویی که خراجش ز گلستان آید


گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان

همره قافله اشک به دامان آید


چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است

هر غباری که ز کوی تو خرامان آید


خنده شیشه می بر تو گران می آید

به چه امید کسی بر سر افغان آید


چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم

یارم از خانه برون دست و گریبان آید


از غریبی دل من باز نیاید صائب

مگر آن روز که یارم به صفاهان آید


 «صائب تبریزی»

یه کترمان بینیوه...


یەکترمان بینیەوە

بەڵام کەی؟!
ئەو وەختەی بەفرانبار لە قژتا و
زەردەپەڕ لە ڕووما و
پاییزێ لە لەشتا و
ئەنگۆرە لە چاوما
هاتبوون
یەکترمان بینیەوە
بەڵام ئاخ
هەر گوێمان بمایە و
یەکترمان نەدیبا!

ترجمه فارسی:

یکدیگـر را دوباره دیدیم
ولی کی؟!
وقتی که زمستـان در گیسوانت و
غروبی در چهرەام و
خزانی در جسمـت و
غروبی در چشمانم
آشیـان کـرده بودند!!

یکدیگـر را دوباره دیدیم
ولی ای کاش
تنها صـدای هم را می‌شنیدیـم و
سیمـای هم را نمیدیدیـم...!

غزل شماره 316 حافظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم