وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

جز غم...


اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد


دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

پلک زدن تو

(پلک زدن تو)


صدا سکوتی است

که پرده عفاف دریده

سخن چیست

جز صدای تباهی شرم

ومن با نگاه، عرق می ریزم

آری سخن عشق

همان نگاه مدام عاشق

همان پلک تند معشوق است

تنها صدای عشق

پووم تاک پووم تاک

بلندای صدای بیقراری قلب است

پس چه نیاز است

به ریای زبان حیله گر

هنگام شهادت چشم و قلب

«مهرداد خالدی»

شعر گروس عبدالمالکیان

به شانه هایم زدی

که تنهاییم را تکانده باشی !

به چه دلخوش کرده ای ؟

تکاندن برف از شانه های ادم برفی ؟!!!

«گروس عبدالملکیان» 

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

هوای تازه


دیگر جا نیست

قلبت پُر از اندوه است

آسمان‌های تو آبی‌رنگیِ گرمایش را از دست داده است


زیرِ آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زندگی می‌کنی

بر زمینِ تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُرآبله می‌کند

پرندگانت همه مرده‌اند

در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زندگی می‌کنی

آن‌جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می‌شود.



دیگر جا نیست

قلبت پُراز اندوه است

خدایانِ همه آسمان‌هایت

بر خاک افتاده‌اند

چون کودکی

بی‌پناه و تنها مانده‌ای

از وحشت می‌خندی

و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.


این است انسانی که از خود ساخته‌ای

از انسانی که من دوست می‌داشتم

که من دوست می‌دارم.



دوشادوشِ زندگی

در همه نبردها جنگیده بودی

نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود

و اکنون ناتوان و سرد

مرا در برابرِ تنهایی

به زانو در می‌آوری.


آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟ ــ

انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم

که من دوست می‌دارم؟


دیگر جا نیست

قلبت پُراز اندوه است.


می‌ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی می‌ترسی

از مرگ بیش از زندگی

از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.


به تاریکی نگاه می‌کنی

از وحشت می‌لرزی

و مرا در کنارِ خود

از یاد

می‌بری.


احمد شاملو»

عشق عمومی

اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند.

دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

«احمد شاملو»

عشق انکار شدنی نیست


عشق، انکارشدنی نیست


گرچه با پایان زندگی


فرداهایی جریان دارند


آنگاه که دیگر



نمی توانم به انتظار تو بمانم،


و تو ناگهان،


تمام عیار فرا می‌رسی


و سرک می‌کشی به همه‌ی جاهای تاریک


آنجا که برشیشه‌ها بوران برف برخورد می‌کند


آنجا که انتظاری یک ساله، یک قرن می‌شود


آنجا که من و دوستانم گرمایی نداریم


و تو به دنبال حرارت می‌گردی


زین پس دیگر به جایی علاقه ای نخواهم داشت


چنین صبری برازنده‌ی تو نیست


ما سه انسان ماشین زده‌ایم


و باز خواهد ماند، به رغم همه چیز


می‌خزد میان تراموآ، مترو


و به چیزی دیگر و از قبل نمی اندیشد


و بوران در مسیر رفت و برگشت



به شیشه‌ها اصابت می‌کند


و بر مسیرهای دوردست


که به تعقیب ما می‌آیند


و برای خانه‌ای که دیگر



غمگین و ساکت خواهد ماند


و سروصداها


و سروصداهای کتاب‌ها از شمار می‌افتند


جایی که تو پشت درب آن


شکوه هایت را شروع می‌کنی


از سیر تا پیاز می‌گویی و


فرصتی به من نخواهی داد


و برای این ممکن است


همه چیز را از دست بدهی


و قبل از همه‌ی آن‌ها



من را و همه‌ی باورها را


و دیگر دشوار است برای من


که تو شکیبایی نداری


و همه‌ی روزها


از لابه لای در عزیمت می‌کنند



«وِرونیکا توشنُوا» 

شعر افشین یداللهی

این چند ماه

که منتظرت بودم

به اندازه چند سال نگذشت

به اندازه همین چند ماه گذشت

اما فهمیدم

ماه یعنی چه

روز یعنی چه

لحظه یعنی چه

این چند ماه گذشت

و فهمیدم

گذشتن، زمان، انتظار

یعنی چه

   «افشین یداللهی»

صدایم در نمی آید

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

« مهدی اخوان ثالث» 

هرگز...

هرگز با چشم‌های من، خودت را تماشا نکرده‌ای
تا بدانی چقدر زیبایی..
هرگز با گوش‌های من خودت را نشنیده‌ای
تا بدانی چه آرامشی توی صدایت ریخته!
هرگز با پاهای من با شوق به سمتِ خودت قدم برنداشته‌ای و هرگز با دست‌های من دست‌ خودت را نگرفته‌ای!
تو هرگز با قلبِ من خودت را دوست نداشته‌ای و نمیدانی
چگونه میشود عاشقت شد
و از این عشـق مُـــرد!

«مانگ میرزایی»

شب تنهاییم در قصد جان بود

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد


شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد


چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد


که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد


بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد


صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد


میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد


عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد


 «حضرت حافظ»

غزل مکن ای بی وفا نا آشنایی

مکن ای بی وفا ناآشنایی

در آتش سوخت گل از بی وفایی


نگیرد در دل عاشق شکستم

فسون چرب نرم مومیایی


به طوف کعبه انصاف رو کن

ببر زنار کافر ماجرایی


به این بیگانگان آشناروی

مبادا هیچ کس را آشنایی


اگر گیرد غبار خاطرم اوج

نیاید بر زمین تیر هوایی


ز دست خصم بیرون می کنم تیغ

به زور پنجه بی دست و پایی


تکلف نیست در طرز سلوکم

منم شهری و عالم روستایی


نمی چسبد به کلک و نامه دستم

چه بنویسم ز بیداد جدایی؟


خمار زرد روی هجر دارد

شراب لاله رنگ آشنایی


ندانم جمع چون کرده است لاله

دل پرداغ با گلگون قبایی


مصیبت خانه پر دود ما را

ز روزن نیست چشم روشنایی


چرا باشم گران در چشم مردم؟

شلاین نیستم در آشنایی


به چندین شانه از زلف درازش

برون کردند چین نارسایی


ز چشم مشتری گردید پنهان

متاعم از غبار ناروایی


خزان صائب اگر این رنگ دارد

میان رنگ و بو افتد جدایی


 «صائب تبریزی»

غزل صائب تبریزی

چون به خاطر آن دو لعل آبدار آید مرا

صد بدخشان اشک خونین در کنار آید مرا


خون خود را می کنم چون آب بر تیغش حلال

بر سر بالین اگر آن گلعذار آید مرا


آن که برق خرمنم در زندگی هرگز نشد

بعد مردن چشم دارم بر مزار آید مرا


تن به هجران دادن و از دور دیدن خوشترست

من که از خود می روم چون در کنار آید مرا


خار دیوارم، خزان و نوبهار من یکی است

نخل امیدی ندارم تا به بار آید مرا


شبنم من چشم می پوشد ز روی آفتاب

چهره گل کی به چشم اشکبار آید مرا؟


خار صحرای جنون گر سر بسر سوزن شود

از جگر بیرون کجا این خار خار آید مرا


از نظر چون رفت، برگشتن ندارد آب عمر

گریه حسرت مگر در جویبار آید مرا


همت من پشت پا بر عالم باقی زده است

چیست دنیا تا به چشم اعتبار آید مرا؟


هر که را کاری است، گردون می زند بر یکدگر

وقت آن آمد که بیکاری به کار آید مرا


می شنیدم پیش ازین از خون شمیم نوبهار

بوی خون اکنون به مغز از نوبهار آید مرا


ای که داری خنده بر کوتاه دستی های من

باش چندانی که دولت در کنار آید مرا


کی به فکر وعده ام آن بی وفا خواهد فتاد؟

خون اگر صائب ز چشم انتظار آید مرا


 «صائب تبریزی»

دیدار یار غایب

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد


ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد


سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد


باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد


هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد


زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد


پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد


مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد


بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد


دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد


 «سعدی»

غزل مولوی

روی تو به رنگریز کان ماند

زلف تو به نقش بند جان ماند


گر سایه برگ گل فتد بر تو

بر عارض نازکت نشان ماند


روزی گذرد ز هجر تو سالی

مسکین عاشق چنان جوان ماند


دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم

کآخر دل من بدان دهان ماند


در چشم من آی تا تو هم بینی

یک تن که به صد هزار جان ماند


 «مولوی»

شعر کاوه پولادی

آفتاب سکوت

آب می کند مرا

ذره

ذره

و تنها من 

میراث دار کاغذی هستم

که سیاه می شود


«کاوه پولادی»

در این بن بست

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

به سوخت‌بارِ سرود و شعر

فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


۳۱ تیرِ ۱۳۵۸


 «احمد شاملو»

تنها راز منی



تنها رازِ منی

تنها رازِ منی

تو را


          به خدا هم فاش نمی‌کنم!


«رضا کاظمی»


شکوفه امید

مرا بکش ای خنیاگر ساز شمشیر

بر قلب رقصان و تباهم

ولی پاره نکن قطره امید را

درون شبنم تازه شکفته جهانم

جهانی که با تکرار ساده دیدارت

سبز تر از بیداری شکوفه ها شد

چه خوش دیداری

چه خوش دیداری

مرا بکش ای یار غریبه

بیداری ابدی،  اگر

سرمستی شراب آشنایی باشد.

و مرا بانیزه دوریت مصلوب کن

لیکن مرا از فنای عشقت باز مدار

و بگذار سرور مرگ شایسته ام را بنوشم

به! چه خوش مرگی

وه!  چه خوش مرگی

❤شعر رسول یونان❤

فقط تاریکی می‌داند


ماه چقدر روشن است




فقط خاک می‌داند


دست های آب


چقدر مهربان!




معنی دقیق نان را


فقط آدم گرسنه می‌داند




فقط من می‌دانم


تو چقدر زیبایی!


«رسول یونان»