وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

وبلاگ اشعار مهرداد خالدی

وبلاگی برای بهترین اشعار که خوانده ام و اشعاری که نوشته ام

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی


این در همیشه در صدف روزگار نیست


می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی


دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت


ای ماه با که دست در آغوش می کنی


در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست


هشیار و مست را همه مدهوش می کنی


می جوش می زند به دل خم بیا ببین


یادی اگر ز خون سیاووش می کنی


گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت


بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی


جام جهان ز خون دل عاشقان پر است


حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی


سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع


زین داستان که با لب خاموش می کنی

« هوشنگ ابتهاج»

رفتی و که می داند، حال سفر دریا...

امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا

« سلمان ساوجی»

سیگار پشت سیگار...

خمیازه های کش دار، سیگار پشت سیگار
شب گوشه‌ای بناچار، سیگار پشت سیگار

این روح خسته هر شب، جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار، سیگار پشت سیگار

پای چپ جهان را، با اره‌ای بریدن
چپ پاچه‌های شلوار، سیگار پشت سیگار

در انجماد یک تخت، این لاشه منفجر شد
پاشیده شد به دیوار، سیگار پشت سیگار

بر سنگفرش کوچه، خوابیده بی‌سرانجام
این مرده ی کفن‌خوار، سیگار پشت سیگار

صد صندلی درین ختم، بی‌سرنشین کبودند
مردی تکیده بیزار، سیگار پشت سیگار

تصعید لاله ی گوش، با جیغ‌های رنگی
شک و شروع انکار، سیگار پشت سیگار

مردم ازین رهایی، در کوچه‌های بن‌بست
انگارها نه انگار، سیگار پشت سیگار

این پنچ پنجه امشب، هم خوابگان خاکند
بدرود دست و گیتار، سیگار پشت سیگار

ماسیده شد تماشا، بر میله میله پولاد
در یک تنور نمدار، سیگار پشت سیگار

صد لنز بی‌ترحم، در چشم شهر جوشید
وین شاعران بیکار، سیگار پشت سیگار

در لابلای هر متن، این صحنه تا ابد هست
مردی به حال اقرار، سیگار پشت سیگار

اسطوره‌های خائن، در لابلای تاریخ
خوابند عین کفتار، سیگار پشت سیگار

عکس تو بود و قصّه، قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار، سیگار پشت سیگار

مبهوت رد دودم، این شکوه‌ها قدیمی‌ست
تسلیم اصل تکرار، سیگار پشت سیگار

کانسرو شعر سیگار، تاریخ انقضا خورد
سه، یک، ممیز چهار، سیگار پشت سیگار

ته مانده‌های سیگار، در استکانی از چای
هاجند و واج انگار، سیگار پشت سیگار

خودکار من قدیمی‌ست، گاهی نمی‌نویسد
یک مارک بی‌خریدار، سیگار پشت سیگار

« اندیشه فولادوند » 

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم...

هر شب دست به دامان خدا تا سحرم


که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری


رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته‌ام


سرخی رویم از این است که خونین جگرم


کار عشق است نماز من اگر کامل نیست


آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم


ای که در آینه هر روز به خود می‌نگری!


من از آیینه به دیدار تو شایسته‌ترم


عهد بستم که تحمل کنم این دوری را


عهد بستم ولی از عهد خودم می‌گذرم


مثل ابری شده‌ام  دربه درِ شهربه شهر


وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...

«میلاد عرفان‌پور» 

ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید...

تعریف تو از عقل همان بود که باید

عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید


 


یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی-


-آهی که از آیینه غباری بزداید


 


از گریه ی بر خویشتن و خنده ی دشمن


جانکاه تر، آهی ست که از دوست برآید


 


کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم


در فکر چراغی ست که از من برباید


 


با آن که مرا از دل خود راند، بگویید


ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید

(( فاضل نظری ))

مرو که با تو هر چه هست می رود...

تو می روی و دل ز دست می رود

مرو که با تو هر چه هست می رود

دلی شکستی و به هفت آسمان

هنوز بانگ این شکست می رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق

که بر سر من از الست می رود

نمی خورد غم خمار عاشقان

که جام ما شکست و مست می رود

از آن فراز و این فرود غم مخور

زمانه بر بلند و پست می رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد

وگرنه جان غم پرست می رود

شب غم تو نیز بگذرد ولی

درین میان دلی ز دست می رود

<< هوشنگ ابتهاج >>

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم...

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
« سعدی» 

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار...

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یاران شنیده ام که بیابان گرفته اند
بی طاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمی برم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمی نهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمی رود از سر هوای یار
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه ای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار

جمال چهره تو حجت موجه ماست...

خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

« حافظ»

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا...

ای ساربان ای کاروان، لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای من، جان و دل مرا می‌بری

ای ساربان کجا می روی ، لیلای من چرا می بری

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان بر پا بود این عشق ما بماند به جا

ای ساربان کجا می روی ، لیلای من چرا می بری

تمامی دینم به دنیای فانی،شراره ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره  اشکی،ز سوز عشقی خوشا زندگانی

همیشه خدایا محبت دلها،به دل‌ها بماند، بسان دل ما
چو لیلی و مجنون فسانه شود،حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم  نمی‌خوانی
تو از عاشقی چه می‌دانی

پس از تو نمودن برای خدا، تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه‌ی غم، گل هستی‌ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی، که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته…

« رهی معیری»


دانلود آهنگ این شعر با صدای بامداد فلاحتی

لینک دانلود 


دانلود آهنگ این شعر با صدای محسن نامجو


لینک دانلودhttps://dl.sakhamusic.ir/99/dey/01/Mohsen%20Namjoo%20-%20Ey%20Sareban.mp3


اگر روزی بمیرم

اگر روزی بمیرم

تمام کتاب هایی را که دوست دارم

با خودم خواهم برد .

قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد

و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم

بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم

دراز می کشم

سیگاری روشن می کنم

وبرای همه دخترانی که دوست داشتم آغوششان بکشم

گریه می کنم

اما درون هر لذت،ترسی بزرگ پنهان شده است

ترس از اینکه

صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگویید:

 بلند شو سابیر باید برویم سر کار!

(( سابیر هاکا ))

من از اینجا خواهم رفت...

این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد

(( رسول یونان ))

دارم من از فراقش در دیده صد علامت...


از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
« حافظ»



دانلود آهنگ نامه از محسن نامجوhttp://dl2.sarimusic.in/1399/10/08/1/Mohsen%20Namjoo%20-%20Symphonic%20Odyssey%202020/Mohsen%20Namjoo%20-%20Symphonic%20Odyssey%202020/15%20Nameh%20(Live).mp3

این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست...

از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست


اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!


آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است


دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست


با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت


بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست


یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!


دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست


دار و ندارم سوخت در این آتش اما


هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست


هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،


دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست


حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!


این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست


« رویا باقری»

خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد


خداحافظی دلیل


بحث


یادگاری


بوسه


نفرین


گریه


...


خداحافظی واژه نمی خواهد!


خداحافظی یعنی


در را باز کنی


و چنان کم شوی از این هیاهو


که شک کنند به چشم هایشان


به خاطره هایشان


به عقلشان


و سوال برشان دارد


که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟


یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟


خداحافظی یعنی


زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری


و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن


در جیب هایت فرو کنی


و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز


خداحافظی


"خداحافظ" نمی خواهد!

« مهدیه لطیفی»

تو همانی که...

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

 

...

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

« کاظم بهمنی»

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا...

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل بجز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
« امیر خسرو دهلوی» 

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود


من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود


یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تأثیر نبود


سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود


نازنین‌تر ز قدت در چمن ناز نرست

خوش‌تر از نقش تو در عالم تصویر نبود


تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش به جز ناله شبگیر نبود


آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود


آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود


 «حافظ»

دیدمت ولی چه دور، دیدمت ولی چه دیر...

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!

« قیصر امین پور»

تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری

جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

قمری است رونموده پر نور برگشوده

دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران

بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد

چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

به درون توست مصری که تویی شکرستانش

چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان

تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی

بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی

ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله

همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل

ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری

تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت

مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

« مولانا»