-
نذر کردم گر ز این غم به در آیم روزی...
سهشنبه 17 مرداد 1402 16:55
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم و از پی جانان بروم گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب من به بوی سر آن زلف پریشان بروم دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت به هواداری آن سرو خرامان بروم در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت با دل زخم کش و دیده...
-
نگفتمت نرو...
سهشنبه 17 مرداد 1402 03:23
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای باصفات منم نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که...
-
نهنگ دیوانه
دوشنبه 16 مرداد 1402 04:24
ای نهنگ دیوانه با ساحل خشک دیدار مکن این صدای من عاشق است، تو فرار مکن شمع سوزانی بودم که روحت را نسوزاند به سوختن در آتش پوشال اصرار مکن می دانم سخت است دیدن خورشید اما به دیدن پرتوی سرد ماه ، قرار مکن بیا که این قلب پر از آفتابگردان عشق شد خود را به وعده ی شکفتن در شب، بیدار مکن « مهرداد خالدی»
-
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
یکشنبه 15 مرداد 1402 04:13
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می...
-
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی...
یکشنبه 15 مرداد 1402 04:07
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی چه غم اوفتاده ای را که تواند احتیالی همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن که شبی...
-
ساعت 5 صبح...
پنجشنبه 12 مرداد 1402 05:19
ای قشنگ ترین خاطره تو را به ناچار به مدفن شکست خورده قلب تبعید میکنم قلبم از آسمان میان شب و سپیده دم حالا پر تر از ستارگان خاموش کلمه است کلمه هایی که همه برای تو حک شده اند روی زبانی که هیچ گاه به رویت باز نشد مرا ببخش که بوسه هایم به قامت بدرقه ات نرسید که ترس از دست دادنت آغوشم را به اغما برد ببخش اگر چشمانم هر چه...
-
گفتا تو در یادی مگر؟
پنجشنبه 12 مرداد 1402 03:45
گفتم: تو شیرین منی گفتا: تو فرهادی مگر؟ گفتم: خرابت میشوم گفتا: تو آبادی مگر؟ گفتم: ندادی دل به من گفتا: تو جان دادی مگر؟ گفتم: ز کویت میروم گفتا: تو آزادی مگر؟ گفتم: فراموشم مکن گفتا: تو در یادی مگر؟ « مجتبی عدالتی»
-
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران...
پنجشنبه 12 مرداد 1402 03:38
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیده کوته نظران دل چون آینه اهل صفا می شکنند که ز خود بی خبرند این ز...
-
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم...
پنجشنبه 12 مرداد 1402 03:35
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی آنروز آمدی که نثاری نداشتم گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت خندید و گفت من به تو کاری نداشتم شد مانع نشستنم از خاک راه خویش خاکم به سر که قدر غباری نداشتم پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار هرگز به دست دست نگاری نداشتم در مجلسی میانه...
-
این صبر که من میکنم افشردن جان است
چهارشنبه 11 مرداد 1402 08:45
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است آبی که برآسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دیغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل...
-
اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است...
سهشنبه 10 مرداد 1402 17:34
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من . نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو مینویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غزل شبیه غزلهای من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است گاهی تو را کنار خود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی...
-
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم...
سهشنبه 10 مرداد 1402 04:38
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم از صبر لبریزم ولی چشمانتظارت نیستم یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم شبزنده داری میکنی ، تا صبح زاری میکنی تو بیقراری میکنی ، من بیقرارت نیستم پاییز تو سر میرسد ؛ قدری زمستانی و بعد گل میدهی ، نو میشوی ، من در بهارت نیستم...
-
خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم...
دوشنبه 9 مرداد 1402 23:21
عمری خلاف مردم خوش پوش خوش خیال در دل غم زمانه گرفتم گریستم دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم ناگهان قطع شود با تو اگر پیوندم گور خود چیست به گور پدرم میخندم از چه خود را پدر شعر جهان پندارم من که زن دارم و بابای دو سه فرزندم.
-
در حال دوست داشتن تو ام
دوشنبه 9 مرداد 1402 23:10
در حال دوست داشتن تواَم مثل پیچک بى دیوار مثل دُرناى بى جفت مثل باران بى دلیل در حال دوست داشتن تواَم در حالى که دوستم ندارى! « فروغ فرخزاد»
-
ولیکن در حضورت بی زبانم...
دوشنبه 9 مرداد 1402 19:34
مرا تا نقره باشد می فشانم تو را تا بوسه باشد می ستانم و گر فردا به زندان می برندم به نقد این ساعت اندر بوستانم جهان بگذار تا بر من سر آید که کام دل تو بودی از جهانم چه دامن های گل باشد در این باغ اگر چیزی نگوید باغبانم نمی دانستم از بخت همایون که سیمرغی فتد در آشیانم تو عشق آموختی در شهر ما را بیا تا شرح آن هم بر تو...
-
جای دیگر روشنایی می کند...
شنبه 7 مرداد 1402 15:40
یار با ما بیوفایی میکند بیگناه از من جدایی میکند شمع جانم را بکشت آن بیوفا جای دیگر روشنایی میکند میکند با خویش خود بیگانگی با غریبان آشنایی میکند جوفروش است آن نگار سنگدل با من او گندم نمایی میکند یار من اوباش و قلاش است و رند بر من او خود پارسایی میکند ای مسلمانان به فریادم رسید کان فلانی بیوفایی میکند...
-
خورشید پاییزی 2
پنجشنبه 5 مرداد 1402 04:52
در پنهانی شب دنبال طلوعت گشتم ای خورشید پاییزی با قدم های سست وفایت زود هنگام تر از نارنجی رنگ سپیده دم از آشیان ویران قلب مجروحم به لانه ای دیگر غروب کردی شاید پس از خفگی آخرین خاکستر های قلب زیر رود روان مرگ و بعد آرام ترین خفتنم باید دنبال پرتو های آغوشت باشم با این امید که در آسمان آن دنیا بر من بتابی « مهرداد...
-
سفر به ماه
دوشنبه 2 مرداد 1402 23:08
به حس و حالِ شاعرانهام قسم که دیدنت خیال بود به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود به آن نگاهِ عاشقانهات که آسمانِ هشتمم شده دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان، دو بال بود سفر به ماه، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود میان جذبهیِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست در...
-
بیچاره ندانست که یارش سفری بود...
دوشنبه 2 مرداد 1402 22:58
آن یار کز او خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پرده دری بود منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد آری چه کنم دولت دور قمری بود...
-
من عهد تو سخت سست می دانستم...
یکشنبه 1 مرداد 1402 07:33
من عهد تو سخت سست میدانستم بشکستن آن درست میدانستم ای دشمنیای دوست که با من ز جفا آخر کردی نخست میدانستم رباعی شماره 122 « مهستی گنجوی »
-
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما...
یکشنبه 1 مرداد 1402 01:44
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت شروع وسوسه ای در من، به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری که هردو باورمان ز آغاز، به...
-
امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی
شنبه 31 تیر 1402 01:51
امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی ما بی تو خون خوریم ، تو بی ما چه میکنی؟ گویی که همچو مایی و بی ما به سر بری برگو که عاشقی و شکیبا چه میکنی؟ یک آسمان ستاره شبم زیر دامن است ای ماه من بگو که تو شبها چه میکنی؟ خون ریختن به ناحق و با غیر ساختن امروز میتوانی ، فردا چه میکنی؟ گل را برای صحبت خار آفریده اند بیچاره بلبل این...
-
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...
جمعه 30 تیر 1402 00:44
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است، من اما نگرانم در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم چیزی که میان تو و من نیست غریبی است صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟ انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟ بگذار...
-
چشم به راه
پنجشنبه 29 تیر 1402 13:48
آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهد به خدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش سوختم از غم و کی باشد غم من مایه ی آزارش شب در اعماق سیاهی ها مه چو در هاله ی راز آید نگران دیده به ره دارم شاید آن گمشده باز آید سایه ای تا که به در افتد من هراسان بدوم بر در چون...
-
خورشید پاییزی
پنجشنبه 29 تیر 1402 04:59
آتش قلبم دارد می میرد با دیدن سرمای چشمانت حال دگر چشمانت پر ماه گرفتگی شده و قلب من در طلب پرتویی از ماه است در دوراهه تیغ و یک زندگی راهی به سوی آسمان عشق یافته بودم پرواز می کردم پرواز می کردم در رویای بال های خستگی ناپذیر حقیقت انتهای آسمان را فراموش کردم آه چه تلخ می شتابی ای خورشید پاییزی برای پناه بردن به شب بی...
-
ماهاگر حلقه به در کوفت جوابش کردم...
چهارشنبه 21 تیر 1402 12:18
دانلود پادکست و آهنگ شعر https://uupload.ir/view/25_17cw.mp3/ شب چو در بستم و مست از مینابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع آتشی در دلش افکندم و آبش...
-
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست
دوشنبه 12 تیر 1402 14:57
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست تنها گناه آینــــــــــــــهها زودباوریست مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است سهم برابرِ همگان، نابرابریست دشنام یا دعای تو در حق من یکیست ای آفتاب، هرچه کنی ذرّه پروریست! ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت...
-
به خداحافظی تلخ تو...
دوشنبه 12 تیر 1402 14:48
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند:...
-
غزل 2039 مولوی
جمعه 9 تیر 1402 16:04
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها...
-
دیوان شمس مولوی
یکشنبه 4 تیر 1402 16:15
ای دوست مکن که روزها را فرداست نیکی و بدی چو روز روشن پیداست در مذهب عاشقی خیانت نه رواست من راست روم تو کژ روی ناید راست «مولوی»